🌵ᴄʜᴀᴘ 12🥀

300 40 105
                                    

01/August/2020 -Friday-
۱۳۹۹/۰۵/۱۰

این قسمت میشه گفت کاملا ریرایت شد. واقعا هفت جد و آبادم سرش دراومد.... به معنای واقعی کلمه!
این قسمتا رو زِ قبل نوشته بودم ولی توی ورژن جدید یه اصل اساسی رو توی داستان تغییر دادم و فکر میکنم که حالا حالاها قراره بخاطرش موقع ادیت کردن و تصحیح، انگشتا و مغزم هاردکور به فاک برن -_-
دوستش داشته باشید.

(ولی این هفته برای شمام طولانی گذشت یا فقط من اینطور حس کردم؟🤔)

.
.

✷✵ مانی ✵✷

- کار یکی از همکلاسی‌های کلاس دوازدهممون بود.... سال آخر اومد به مدرسه‌مون. خیلی سریع هم یه عالمه دوست موست پیدا کرد و بین همه محبوب شد... یکسال از فارغ‌التحصیل شدنمون میگذشت. دیگه ازش خبر نداشتیم. که یهو از طریق بقیه بچه‌ها بهمون خبر داد که بچه‌ها من دارم میرم خارج از کشور و میخوام آخرین تولدمو ایران بگیرم و دو هفته بعدش میرم... من و شیرین هیچوقت ازش خوشمون نیومده بود چون.. خب شاید چون هیچوقت حس خوبی ازش نگرفتیم. ولی اون خیلی خیلی اصرار کرد که حتما کاپل مانرین هم باید بیان. از شیپرای پر و پا قرصمون بود که خب دهنمونو سرویس کرده بود توی مدرسه هم. آخرش، با اصرار همه‌ی بچه‌ها، علیرغم نظر مامانامون من و شیرین به مهمونی رفتیم. من از قبل پرسیده بودم که پارتی مختلطه یا فقط دخترونه‌ست. اون گفت نه فقط دختریم و سی و شیش نفر از دبیرستان و سیزده نفر از دوستای دوره‌ی راهنماییشو دعوت کرده. خونه‌شون بزرگ بود. برای اون تعداد آدم جای کافی داشت. ولی یه‌ساعت گذشته بود که یهو دوست پسرش و داداشش و رفقای آشغالشون اومدند اونجا. همه شوکه شده بودیم! خود لیلا هم اون وسط مست کرده بود و با سرخوشی گفت سورپرایز! انگار مثلا چیز خیلی خوبی باشه! یه عالمه از ما سریع بلند شدیم رفتیم توی اتاقا. چون خب خیلیامون روی حجاب و اینا حساس بودیم. من که کلا هیچی ولی شیرین چرا. شالشم جلو نامحرم از سرش برنمیداره. خلاصه که ما توی اتاقا بودیم٬ که یهو صدای جیغ و داد و فحش دخترا از بیرون اومد.
من خواستم برم نگاه بندازم ببینم چه خبره. شیرین نذاشت. گفتم حداقل برم درو قفل کنم... ولی کلید توی در نبود. لباسای شیرین هم توی اون یکی اتاق بود. دیوارا و معماری خونه یه مدلی بود که میشد از بالکن اتاق فرار کرد. خواستم برم لباسای شیرینو بیارم بپوشه فرار کنیم، که یهو در باز شد خورد توی شقیقه‌م. افتادم زمین و همه‌جا مات شد. اونا اومدن توی اتاق و منو که فکر میکردن بیهوش شده‌م بلند کردند. درواقع فکر کردن تنها پسر اتاقم یا اینکه ترنسم. گفتن این دیگه چرا اومده اینجا؟ کدومتون دوست‌دخترش یا خواهرشه؟ هیچکس جواب نداد و بهرحال اونا هم واسه‌شون مهم نبود. منو از اتاق کشیدن بیرون. خدا رو شکر کردم که شیرین چیزی نگفته...
چشمام نیمه‌باز بود. دیدم که یه دودزای سفیدرنگ انداختند توی اتاق و درو بستند.
صدای کوبیدن دخترا به در رو میشنیدم. کم‌کم حالم داشت خوب میشد ولی وانمود کردم هنوز بیهوشم. اونا همونجا تکیه‌م دادن به دیوار و بعد چند دیقه رفتن دخترای بیهوش‌شده رو یکی یکی آوردند بیرون. شیرین اونموقع توی اتاق دم پنجره بود. وقتی آوردنش بیرون هنوز به هوش بود. تا منو دید اومد سمتم ولی یه پارچه گذاشتن روی بینیش و بیهوشش کردند. یه ثانیه فقط تونستیم دست همدیگه رو بگیریم... و همینم باعث شد اونا بفهمن من به‌هوشم. قبل از اینکه بیهوشم کنن رد مسیر بردن شیرینو گرفتم و... اون.. اون حرومزاده‌های حیوون... به تموم دخترایی که بیرون اتاقا مونده بودن تجاوز کرده بودند. بعضیاشون بد خونریزی کرده بودند. یه عده از اون حیوونا هنوزم داشتند به کارشون ادامه میدادند. یکی از بچه‌های کلاس بود که خیلی خوشگل و خوش‌اندام بود و همه میگفتن خرابه. ولی بازم وقتی دیدم سه‌نفر همزمان دارن بهش تجاوز میکنند و زجه میزنه دلم براش سوخت. یه دستمال گذاشتن روی بینیم و فقط یه چیز شنیدم. اینکه اون کسایی که بیرون مونده بودن خراب و هرزه‌ن و اونایی که رفتن توی اتاقا جنس بدردبخورن! یعنی اونایی که بیرون مونده بودنو ول کردن ولی ما رو با خودشون آوردند این‌جا! از اون شب همه‌ش داره این فکر توی سرم میچرخه که اگه بیرون مونده بودیم و فقط بهمون تجاوز میشد بهتر بود یا وضعیت الانمون؟! و بعد هربار به این نتیجه میرسم که طاقتشو نداشتم حتی دست کسی به شیرینم بخوره! الانم واقعا اوضاعمون ایده‌آل نیست ولی حداقل شیرینو حفظ کرده‌م. »

☾✵Learn To Obey✵☽Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz