---
یونسون:
یک سال شدهیونسون:
امروز یک سال از اون موقع که مردی، گذشته سونبهیونسون:
امروز با خانوادت ملاقات کردم و امیدوارم که این تو رو خوشحال بکنه که اونا دیگه گریه نمیکنن. اونا خیلی ناراحت بودن ولی گریه نمیکردنیونسون:
من میدونم تو ناراحت میشدی اگه اونا گریه میکردن!یونسون:
من گاهی اوقات با مادرت ملاقات میکنم پس نیازی نیست برای اون ناراحت باشی، چون اون تنها نیستیونسون:
من همیشه حواسم بهش هست، این قول منه!یونسون:
آه...یونسون:
چرا من دوباره بهت دارم پیام میفرستم وقتی تو قرار نیست هیچوقت اون رو ببینی؟یونسون:
اشکالی نداره اگه بگم دارم گریه میکنم؟یونسون:
آرزو میکنم... خیلی آرزو میکنم که این شجاعت رو داشتم تا وقتی زنده بودی بهت پیام بدم یا باهات صحبت کنمیونسون:
شاید... شاید میدونستمیونسون:
شاید دلیل مرگت رو میدونستمیونسون:
متاسفم...یونسون:
خیلی متاسفمیونسون:
تو برای چی خودت رو کشتی؟ چرا؟!یونسون:
خدایا من الان خیلی آشفته ام!یونسون:
دوباره احمقانه دارم به شماره ای که دیگه وجود نداره، پیام میفرستمیونسون:
و هر لحظه به خودم میگم این آخرین باره و دیگه پیامی نمیفرستمیونسون:
شاید من فقط میخوام از این حس گناه خلاص بشم
در 12:54 am دیده شدیونسون:
چجوری این پیام دیده شد؟!
در 12:56 am دیده شدیونسون:
این شماره هنوز وجود داره؟؟
در 12:57 am دیده شدیونسون:
وایسا ببینم، تو کی هستی؟!کیم.سوکجین:
این نباید سوال من باشه؟••• •♡• •••
سلام😀
این اولین پارت از داستان Alterity بود
من این فیکشن رو ترجمه میکنم.
حتما بهش ووت بدید و نظرتون رو راجب داستان و حدسیاتتون رو بگید💓
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...