کلید رو داخل قفل انداخت و در رو باز کرد. حدودا ۴ صبح بود و گرگ و میش رو به پایان .
وارد خونه که شد گرمای اندک و مطبوع خونه حالش رو بهتر و چشماش رو خوابالود تر کرد.
کت و شالگردنش رو بیرون آورد و لخ لخ کنان به سمت اتاق رفت .
در رو باز کرد و خواست به سمت تخت بره اما با دیدن زنی که کنار برادرش نیمه برهنه خوابیده بود منصرف شد.در رو بست و به سمت کاناپه رفت .
روی کاناپه دراز کشید .چشمهاشو بست و سعی کرد بخوابه .اما انگار ذهنش تازه اتفاقات ساعاتی قبل رو تحلیل کرده بود. چشماش رو باز کرد : اون دستم و گرفت ...
به مچ دستش خیره شد و سعیکرد قدرت اون انگشتا رو به خاطر بیاره. واقعا اتفاق افتاده بود . اون مچ زین رو گرفته بود و حتی باهاش حرف زده بود .
لبخند کمرنگیروی لبهاش نقش بست. نباید این حس رو میداشت. میدونست که بلک تایگرهم مثل خودش مرده و زین نباید این حس رو داشته باشه. بارها با خودش کلنجار رفته بود که اون فقط بلک تایگر رو الگوی خودش میدونه و به مکسهم همینو گفته بود.
اماقلبش از حقیقت اگاه بود . حقیقتی که وحشت به جونش مینداخت و هیچ کس نمیدونست.
با حس ناخوشایندی که ته قلبش احساس میکرد کم کم به خواب رفت .
کاناپه زیرش تکون خورد: هوی ...پاشو پسر مگه تو کار نداری؟
زین سر جاش جا به جا شد و سعی کرد بر خلاف خواست چشماش اونا رو باز نگه داره. هر چند خیلی موفق نشد .ادوارد رو دید که از کاناپه فاصله میگرفت و سیگارش رو دود میکرد .با صدای گرفته پرسید: ساعت چنده ؟
پشت اوپن رفت و لیوانش رو از قهوه آماده پر کرد : ۱۰ و نیم .
زین سرشرو کمی بلند کرد تا دید بهتری از ادوارد
داشته باشه که با نیم تنه برهنه قهوه اش رو مینوشید .
_ همسیگار میکشی هم قهوه میخوری ؟ بیچاره دختری که میبوستت ...تلخ و دودی ...
ادوارد رد نگاهش رو از قهوه اش تغییر نداد: جمع کن برو به کارت برس. به تو چه کیمنو میبوسه .
زین دوباره سرش رو روی کاناپهگذاشت که صدای زنگ بلند شد .
ادوارد سر بلند کرد : آنا هم شب بیرون بود ؟ یا طلبکارای باباتن؟
زین از جاش بلند شد: طلبکار این وقت صبح بیاد چی بگه؟
و در حالی که به سمت در میرفت ادامه داد : حتما آنا ئه. وقتی من اومدم نبود .
در رو باز کرد و با دیدن چهره ای که به هیچ وجه انتظار نداشت ،شوکه شد و محکم در رو بست .
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...