زین کنار لیام راه میرفت. تنها چیزی که خریده بودن دو تا نوشیدنی گرم بود و زین شدیدا احساس شرمندگی میکرد . فکر اینکه لیام داره راجب زین چی فکر میکنه ناراحتش میکرد.
به هر حال لیام قرار نبود فکرایی شبیه " این پسر چقدر دوست داشتنیه" داشته باشه.
حتما با خودش فکر میکنه کاش نادیده میگرفتمش و میرفتم. کاش دست از سرم برداره.
_ زین ...
صدا رو که شنید نگاهش رو بالا آورد: انگار نمیخوای چیزی بخری .
کناری کشیدش.
_من میرم وسایلی که لازمه رو میخرم فقط اینجا بمون .
زین در حالی که شکلات گرمش رو دو دستی گرفته بود در سکوت لیام رو تماشا کرد .
لیام با لبخندی از زین فاصله گرفت و بعد از اون احساس خلا ، پوچی و نابودی ، دوباره زین رو احاطه کرد .
تازه تونست صدای همهمه مردم و قدمهای تندشون رو بشنوه .
کمی سر چرخوند تا لیام رو ببینه اما نفهمید از کدوم طرف رفت .
سعی کرد آروم بمونه و به اینکه چقدر ترسیده فکر نکنه.
به هر حال لیام میومد و پیداش میکرد.فقط باید همونجا میموند. یا شاید یکم بیشتر میرفت تو کوچه. اونجا خلوت تر بود.
گوشه ای از کوچه ایستاد و نگاهش رو به زمین دوخت . بعد از چند دقیقه یک جفت کفش مقابل چشمهاش ظاهر شدن.
با لبخند سر بلند کرد اما دیدن پوزخند مرد غریبه حالش رو بد کرد .
قبل از اینکه بفهمه موضوع از چه قراره چیز تیزی به پهلوش کشیده شد و مجبورش کرد از درد ناله کنه و بلافاصله دستمالی با بویی عجیب روی بینیش قرار گرفت.
میدونست نباید نفس بکشه اما درد امونش رو بریده و بعد تسلیم تاریکی شد .
لیام با کیسه خرید هاش بیرون اومد و با نگاهش جایی که زین قرار بود باشه رو جست و جو کرد .
غریبه ای رو دید که با نگرانی به گونه زین که کاملا بیهوش در آغوشش بود ضربه میزد.
چیزی به جمعیتی که دورش جمع شده بودن گفت و بعد در حالی که زین رو در آغوش کشیده بود به سمت دیگه ای حرکت کرد و مردم هم بعد از اینکه کمی اظهار نگرانی کردن از اونجا دور شدن.
لیام تازه متوجه موقعیت شد .
کیسه خرید رو رها کرد و اجازه داد توپهای رنگی و تزیینی روی زمین غلت بخورن.
داد زد : زین ...
جمعیت جلوی سرعتش رو میگرفت. میتونست مرد درشت هیکل رو ببینه که زین رو مثل بچه ای بغل کرده و به سمت ونی مشکی رنگ میبره . دونه های برف از آسمون میباریدن و پیش چشمهای وحشت زده لیام روی زمین جا خوش میکردن.
با عجله مردم رو هل داد و با این که میدونست فایده ای نداره فریاد زد : زین...
چهار راه خالی از مردم رو دید و با تمام سرعت، در حالی که نگاهش روی زین که حالا داخل ماشین گذاشته میشد ، بود ، دوید .
دوید ، بدون اینکه بدونه کجاست و بعد این برخورد بدنه سنگین ماشین بود که اونو به حال خودش برگردوند .
روی زمین ،مثل توپ هایی که جلوی مغازه رهاشون کرده بود، غلت خورد و اجازه داد گرمای زندگی از سرش عبور کنه و زمین رو به خون بکشه.
نگاه سردش رو به آسمون دوخت . صدای مردم رو که دورش جمع شده بودن گنگ میشنید.
مردم همه جا بودن اما هیچ وقت کمک نمیکردن ...
چشمهاش بسته شد ."چیه من عالیه؟ "
چهره زین توی ذهنش نقش بست .
حالا انگار به اعماق تاریکی پرتاب میشد .
" من فقط میخوام کنارت باشم مهم نیست چطور "
" من فقط نمیخوام اون نگاه نا امید رو دوباره ببینم "
"این چیزی بود که باید میگفتم "
با این فکر چشمهای بسته اش رو باز کرد .
"In another life
I would be your boy
توی یه زندگی دیگه ، من مال تو میشم"
صدای خوندن دقایقی قبل زین واضح تر از واقعیت تو ذهنش اکو شد .و نگاه زین ...
حتی صدای حیرت مردم از دیدن چیزی که اتفاق میفتاد هم نتونست صدای خوندن زین رو کمرنگ کنه .
و حالا اون ایستاده بود .
" من کمنمیارم... نه تا وقتی که یکی بهم نیاز داره"
زین بدون ذره ای هشیاری روی صندلی عقب ون مشکی رنگ ، با هر تکون ماشین ، تکون میخورد . در حالی که در عالم خواب ،کاملا هشیار بود .تاریکی احاطه اش کرده بود. پدرش جایی حدود پنج قدمیش ایستاده بود میتونست ببینتش . اما چهره ای نداشت . زین هر چقدر سعی کرد نتونست چهره پدرش رو به خاطر بیاره تا اون گنگی رو از بین ببره.
نگاهش رو از اون گرفت: اینجا کجاست؟ ...
اطرافش رو خلا پر کرده بود . هیچ چیز جز پیکر پدرش وجود نداشت . میدونست خوابه اما نمیخواست خواب باشه ...
فریاد زد: میخوام بیدار شم ...
از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد : اینجا راه خروجی نیست ؟ میخوام برم ...
دستهای بغض گلوش رو گرفته بود و به قصد کشت خفه اش میکرد.
نوری به چشمش برخورد کرد .
به سمتش دوید اما کسی جلوش رو گرفت .
چرخید و اینبار چهره فلیپ بود که بهش پوزخند میزد .
نگاهش رو به منبع نور داد . لیام اونجا ایستاده بود .
اجازه داد اشکهاش چهره اش رو محاصره کنن. دستش رو دراز کرد تا دست لیام رو بگیره. لیام هم اشک میریخت اما دستی دراز نکرد .زین زجه میزد : نه... نه ... خواهش میکنم...
چیزی از بالای سرش فوران کرد . سرما همه جا رو احاطه کرد و زین بیدار شد.
__________________
کمه ولی بهتر از هیچیه😅 شاید یکی دیگم بذارم امشب 😍😍 بسکه عشقید🤤🤤
بوس 😘
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...