#26

619 130 98
                                    

زین کنار لیام راه می‌رفت. تنها چیزی که خریده بودن دو تا نوشیدنی گرم بود و زین شدیدا احساس شرمندگی میکرد . فکر اینکه لیام داره راجب زین چی فکر میکنه ناراحتش میکرد.

به هر حال لیام قرار نبود فکرایی شبیه " این پسر چقدر دوست داشتنیه" داشته باشه.

حتما با خودش فکر میکنه کاش نادیده میگرفتمش و میرفتم. کاش دست از سرم برداره.

_ زین ...

صدا رو که شنید نگاهش رو بالا آورد: انگار نمیخوای چیزی بخری .

کناری کشیدش.

_من میرم وسایلی که لازمه رو میخرم فقط اینجا بمون .

زین در حالی که شکلات گرمش رو دو دستی گرفته بود در سکوت لیام رو تماشا کرد ‌.

لیام با لبخندی از زین فاصله گرفت و بعد از اون احساس خلا ، پوچی و نابودی ، دوباره زین رو احاطه کرد .

تازه تونست صدای همهمه مردم و قدمهای تندشون رو بشنوه .

کمی سر چرخوند تا لیام رو ببینه اما نفهمید از کدوم طرف رفت .

سعی کرد آروم بمونه و به اینکه چقدر ترسیده فکر نکنه.
به هر حال لیام میومد و پیداش میکرد.

فقط باید همونجا میموند. یا شاید یکم بیشتر میرفت تو کوچه.  اونجا خلوت تر بود.

گوشه ای از کوچه ایستاد و نگاهش رو به زمین دوخت . بعد از چند دقیقه یک جفت کفش مقابل چشمهاش ظاهر شدن.

با لبخند سر بلند کرد اما دیدن پوزخند مرد غریبه حالش رو بد کرد .

قبل از اینکه بفهمه موضوع از چه قراره چیز تیزی به پهلوش کشیده شد و مجبورش کرد  از درد ناله کنه و بلافاصله دستمالی با بویی عجیب روی بینیش قرار گرفت.

میدونست نباید نفس بکشه اما درد امونش رو بریده و بعد تسلیم تاریکی شد .

لیام با کیسه خرید هاش بیرون اومد و با نگاهش جایی که زین قرار بود باشه رو جست و جو کرد .

غریبه ای رو دید که با نگرانی به گونه زین که کاملا بیهوش در آغوشش بود ضربه میزد. 

چیزی به جمعیتی که دورش جمع شده بودن گفت و بعد در حالی که زین رو در آغوش کشیده بود به سمت دیگه ای حرکت کرد و مردم هم بعد از اینکه کمی اظهار نگرانی کردن از اونجا دور شدن.

لیام تازه متوجه موقعیت شد .‌

کیسه خرید رو رها کرد و اجازه داد توپهای رنگی و تزیینی روی زمین غلت بخورن.

داد زد : زین ...

جمعیت جلوی سرعتش رو میگرفت.  میتونست مرد درشت هیکل رو ببینه که زین رو مثل بچه ای بغل کرده و به سمت ونی مشکی رنگ میبره . دونه های برف از آسمون می‌باریدن و پیش چشمهای وحشت زده لیام روی زمین جا خوش میکردن.

با عجله مردم رو هل داد و با این که میدونست فایده ای نداره فریاد زد : زین...

چهار راه خالی از مردم رو دید و با تمام سرعت، در حالی که نگاهش روی زین که حالا داخل ماشین گذاشته میشد ، بود ، دوید ‌.

دوید ، بدون اینکه بدونه کجاست و بعد این برخورد بدنه سنگین ماشین بود که اونو به حال خودش برگردوند .

روی زمین ،‌مثل توپ هایی که جلوی مغازه رهاشون کرده بود، غلت خورد و اجازه داد گرمای زندگی از سرش عبور کنه و زمین رو به خون بکشه.

نگاه سردش رو به آسمون دوخت . صدای مردم رو که دورش جمع شده بودن گنگ میشنید.

مردم همه جا بودن اما هیچ وقت کمک نمیکردن ...
چشمهاش بسته شد .

"چیه من عالیه؟ "

چهره زین توی ذهنش نقش بست .

حالا انگار به اعماق تاریکی پرتاب میشد .

" من فقط میخوام کنارت باشم مهم نیست چطور "

" من فقط نمیخوام اون نگاه نا امید رو دوباره ببینم "

"این چیزی بود که باید میگفتم "

با این فکر چشمهای بسته اش رو باز کرد  .

"In another life
I would be your boy
توی یه زندگی دیگه ، من مال تو میشم"
صدای خوندن دقایقی قبل زین واضح تر از واقعیت تو ذهنش اکو شد .

و نگاه زین ‌‌‌...

حتی صدای حیرت مردم از دیدن چیزی که اتفاق میفتاد هم نتونست صدای خوندن زین رو کمرنگ کنه ‌.

و حالا اون ایستاده بود .

" من کم‌نمیارم... نه تا وقتی که یکی بهم نیاز داره"


زین بدون ذره ای هشیاری روی صندلی عقب ون مشکی رنگ ، با هر تکون ماشین ، تکون میخورد . در حالی که در عالم خواب ،‌کاملا هشیار بود .

تاریکی احاطه اش کرده بود. پدرش جایی حدود پنج قدمیش ایستاده بود ‌ میتونست ببینتش . اما چهره ای نداشت . زین هر چقدر سعی کرد نتونست چهره پدرش رو به خاطر بیاره تا اون گنگی رو از بین ببره.

نگاهش رو از اون گرفت:  اینجا کجاست؟ ...‌

اطرافش رو خلا پر کرده بود ‌. هیچ چیز جز پیکر پدرش وجود نداشت .‌ میدونست خوابه اما نمیخواست خواب باشه ...

فریاد زد:  میخوام بیدار شم ...

از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد : اینجا راه خروجی نیست ‌؟ میخوام برم ...

دستهای بغض گلوش رو گرفته بود و به قصد کشت خفه اش میکرد.

نوری به چشمش برخورد کرد .

به سمتش دوید ‌ اما کسی جلوش رو گرفت .

چرخید و اینبار چهره فلیپ بود که بهش پوزخند میزد .
نگاهش رو به منبع نور داد . لیام اونجا ایستاده بود .

اجازه داد اشکهاش چهره اش رو محاصره کنن. دستش رو دراز کرد تا دست لیام رو بگیره.  لیام هم اشک می‌ریخت اما دستی دراز نکرد .

زین زجه میزد : نه... نه ... خواهش میکنم...

چیزی از بالای سرش فوران کرد . سرما همه جا رو احاطه کرد و زین بیدار شد.

__________________

کمه ولی بهتر از هیچیه😅 شاید یکی دیگم بذارم امشب 😍😍 بسکه عشقید🤤🤤

بوس 😘

eternal war   جنگ ابدی Where stories live. Discover now