#3

890 181 22
                                    

لیام جلوی در ایستاده بود و با تمام حواس دنبال زین بود‌. دقایقی طولانی گذشت تا اینکه خسته شد. به نظر میومد یا اصلا خارج نشده یا لیام ندیدتش.

دوباره داخل رفت و از پسر گارسون که در حال تمیز کردن میز بود سوال پرسید : ببخشید . اون پسری که امروز داشت اینجا میخوند رفت ؟

آلوین لبخند زد : چشمتون گرفتتش؟ اره نیم‌ساعت پیش رفت.

ابرو های لیام بالا رفت: نیم‌ ساعت ؟ چرا ندیدمش پس؟

گارسون دستمالش رو روی میز گذاشت:  از در پشتی رفت. چرا میخواید ببینیدش؟

لیام لبخند زد: هیچی ...فقط ازش خوشم اومده بود . صدای دلنشینی داشت.

و حقیقت رو مخفی کرد . آلوین سر تکان داد : خونشون نزدیکه.

یک تای ابروی لیام بالا رفت : واقعا ؟ کجا؟

الوین کمی‌تردید کرد .‌اما خب...‌اگه این مرد از زین خوشش اومده بود شاید یه کمکی به پسرک بینوا میکرد .

با این فکر لبخند زد : لطفا چند لحظه صبر کنید. 

***
زین با حس پیروزی پولهای دستش رو شمرد .

انگشتر مرلین با ارزش تر از چیزی بود که فکر میکرد در حالی که برای پولهای توی دستش نقشه می‌کشید صدایی متوقفش کرد

_ هی مالیک .

زین به سمت صدا چرخید . مرد مسن و شلخته بهش نزدیک شد: میبینم که بلاخره پول داری.

پول رو از دست زین شوک زده کشید . زین اخم کرد : چقدر از طلبت مونده؟

پیرمرد خندید : هنو خیلی مونده بچه جون...میدونی منم خسته میشم هی باید بیام به زور ازت پول بگیرم.  کاش یکم پسر خوبی بودی‌.

زین به پولهای بر باد رفته دست مرد نگاه کرد: مگه فقط تویی...

مرد در حالی که پولها رو میشمرد سر تکون داد: درسته ...

زین کتش رو به خودش چسبوند و با اخم به سمت خونه رفت.

با دیدن ساموئل جلوی در خونه از ته قلبش دعا کرد کاش یه پسر غریب بود که کسی نمیشناختش. حتی نمیدونست چن تا آدم‌تو این دنیا وجود داره که حاظره زندگیش و بده و دیگه نبینتشون.

مسیرش رو عوض کرد و  توی کوچه ای  به دیوار تکیه کرد و  نشست . دیدن ساموئل اون رو یاد جکسون مینداخت.

خاطره ای که نمیخواست به خاطر بیاره و شخصی که تمام تلاشش رو برای فراموش کردنش میکرد.

حتی فکر اینکه باید از طلبکار ها ، ساموئل و حالا بلک تایگر فرار کنه و قایم‌شه خیلی خسته کننده بود .

به خصوص که صبر خواهر و برادر نا تنیش به زودی تموم میشد و معلوم نبود دیگ میتونه تو همون چهار دیواری زهوار در رفته هم بمونه یا نه.

شاید بهتر بود وسایلش رو جمع میکرد و با خوندن توی خیابونا یه پولی به جیب میزد‌ یه اتاق اجاره میکرد و از این محله و ادماش دور میشد .

_ زین؟

سرش رو بلند کرد و آنا رو دید ‌.‌لبخند مصنوعی ای زد : هِی.

آنا کیسه خرید هاش رو زمین گذاشت و کنار زین خم شد : اینجا چیکار میکنی ؟ از طلبکارا فرار میکنی؟

و بیرون کوچه‌رو سرک کشید .

زین سر تکان داد : ساموئل.

آنا خم شد و از پشت دیوار ساموئل رو جلوی خونه دید .

_ چرا یه بار  باهاش حرف نمیزنی ؟ بذار اونم خیالش راحت شه و بره.

زین سرش رو به دیوار تکیه داد و به خواهرش نگاه کرد. خواهری که به خوبی به یاد داشت وقتی برای اولین بار دیدش چطور با سردی باهاش برخورد کرد .

فکر میکرد پدر زین مادرش رو گول زده. که البته چیزی جز این نبود .

زین و پدرش باعث بدبختی این دو تا خواهر و برادر بودن‌. و این شدیدا قلب زین رو به درد میاورد .

به طوری که گاهی تا دیر وقت بیرون میموند تا جلوی چشم‌نباشه . یا حتی شب ها کنارشون نخوابه . اما ادوارد و آنا حتی تو اوج دلخوری هاشون این موضوع رو تو سرش نمیزدن. خیلی اوقات حمایتش میکردن. با اینکه زین هیچوقت بهشون تکیه نکرده بود

تمام بدهی های پدرش رو خودش به عهده گرفت و... درسته. شونه خالی کردن از این بار ،‌ بی مسئولیتی و نامردی بود‌.

زین به حرف اومد: اگه باهاش حرف بزنم فقط بهش دروغ میگم.

آنا لبخند زد: تو که دروغگوی ماهری هستی .

زین جواب لبخند آنا رو داد : حق با توئه.

دیگه دلش نمیخواست ساموئل با گاه و بیگاه اومدنش آنا و ادوارد رو اذیت کنه .

از جا بلند شد و از کنار دیوار به ساموئل نگاه کرد.

میتونست باهاش رو به رو شه؟ نمیخواست خاطراتش مرور شه یا فقط داشت از حقیقت فرار میکرد ؟
عذاب وجدان دروغی که می‌خواست بگه می‌ترسوندش یا فقط میخواست بتونه بدون فکر به جکسون و اتفاقات مربوط بهش سر روی بالش بذاره.

_ چیشد ؟ میری یا نه؟‌

زین در حالی که نگاهش روی ساموئل ثابت بود زمزمه کرد : یه وقت دیگه ... بعدا...

آنا آه کشید: خیلی خوب پس من میرم دکش کنم...

آنا از کنار زین عبور کرد و به سمت خونه رفت ‌.‌زین صدا شونو نمیشینید اما دید که آنا خریدارو زمین گذاشت ، کلید رو تو قفل در چرخوند و همزمان چیزهایی به ساموئل گفت و در رو پشت سرش بست . ساموئل کلافه موهاش رو چنگ زد و بعد از کمی تعلل از اونجا دور شد .

_________________________

۸۱۴ کلمه

هر لحظه که تعداد لایکا  ۱۰‌ و کامنتا ۵ تا بشه بعدی رو میذارم .‌ حتی اگه پنج دقیقه دیگه باشه😙❤ بوس بهتون حمایت کنید که پارت طولانی تر آپ‌کنم . اگرم خوشتون نمیاد بگید (‌ خدایی بگید ) که من الکی زور نزنم‌😍❤

eternal war   جنگ ابدی Where stories live. Discover now