زین قدمهای خسته اش رو داخل کوچه کشید و بعد متوقف شد . چشمهای گرد شده اش رو به مرد رو به روش دوخت.
مرد چرخید و برخورد نگاهش با زین ، پسر رو مجبور کرد تا قدمی به عقب برداره: چیمیخوای ؟
مرد طاس لبخند زد و زین پیچشی رو توی شکمش احساس کرد : یه چیزایی شنیده بودم اومدم ببینم صحت داره یا نه.
قدمیبه زین نزدیک شد و پسر دوباره عقب رفت .
" انقدر نترس زین... انقدر بدبخت نباش"
با خودش فکرکرد و قدم عقب رفته رو برگشت :
نمیخوام ببینمت ... دور و بر خونه من نپلک .
فلیپ با صدای بلند خندید : وای پسر این چهارسال بهت ساخته .شجاع شدی.
نگاهی به ساختمون رنگ و رو رفته رو به روش انداخت : اینجا رو خریدی ؟ اخرین بار یادمه نمیتونستی برگردی اینجا .
نگاه سردش رو به پسر دوخت و باعث شد احشای درونی پسر یخ بزنن.
_ من اون بچه ای که از ترس هر چی میگفتی گوش میداد نیستم . بدهیم باهات صاف شده نمیتونی تهدیدم کنی .گمشو از اینجا .
در کمال تعجب صداش نلرزید. انگار این حقیقت که قرار بود یه زودی به آغوش مرگپناه ببره بهش جرئت داده بود.
ابرو های فلیپ بالا رفت : درسته... من فقط میخواستم ببینم پسر کوچولومون چجوری بزرگ شده .
دستهاش رو به نشانه تسلیم بالا گرفت : ولی انگار تو علاقه ای به تجدید خاطره نداری. و البته حق هم داری . کی دلش میخواد اون روزایی که تو گند و کثافت غرق بوده رو یاد آور شه .
قدمی محکم به جلو برداشت : ولی کاش یکم بیشتر قدر دانی میکردی ... دلم شکست.
زین نیشخند زد : تو زیادی رو داری ... قدر دان باشم ؟ باید دستت و برای گندی که به زندگیمزدی ببوسم ؟
فلیپ حالا درست رو به روی پسر بود: بیخیال زین...منصف باش . کسی که از بین لجن خارجت کرد تا بتونی بدهیاتو بدی و یکم به خودت بیای من بودم. تا قبل از اینکه من پیدات کنم زیر دست طلبکارات کتک میخوردی . من بهت کار و حقوق دادم...
زین از بین دندون های بهم ساییده شده غرید : نمیخوام ببینمت ...کجای این جمله برات نامفهومه؟
فلیپ سر تکون داد : باشه ...
از زین فاصله گرفت : مقصود رفع دلتنگی بود که انجام شد . امیدوارم بازمببینمت .
چرخید و در حالی که پشتش به زین بود از اون دور شد .
مهم نبود چقدر این دنیا برای یادآوری خاطرات زین مصمم بود . اون نمیخواست اخرین روزهاش رو با حسرت گذشته از دست بده.
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...