_جواب نمیده .
گوشی رو به الیزابت برگردوند و سرش رو بین دستهاش گرفت. همه چیز در نظرش مسخره میرسید .
اون مثلا بادیگارد دختر بود اما حالا توی بیچاره ترین حالت ممکن ازش درخواست کمک میکرد .
الیزابت به تلفنش خیره شد : فکرکنم هر دوتون به زمان نیاز دارید.
کمی از شیک توت فرنگیش خورد و به منظره بیرون خیره شد . لیام آه کشید : خیلی دارم اذیتت میکنم .
دختر لبخند زد : به خاطر خودم کمکت میکنم .
ابروهای مرد متعجبانه بالا رفت: به خاطر خودت؟
الیزابت جرئه دیگه ای نوشید: اوهوم. فکر کردی کسی تو این دنیا برای بقیه کاری انجام میده ؟ حتی خیّر ها هم برای آخرتشون یا حس خوبی که از انجام کارشون میگیرن کاری رو انجام میدن. حتی تو هم به خاطر حس بدت میخوای عذر خواهی کنی تا خودت حس بهتری داشته باشی .
لیام اخم کرد . نمیتونست بگه حرف دختر غلطه اما از قضاوتش کمیدلخور شد : من هرگز حس بدم رو کنار نمیذارم الیزابت .من تا آخر عمرم خودم رو مسئول و خطا کار میدونم و دلیل کارم اینه که فهمیدم چه قدر کارم نسبت به زین خودخواهانه و پست بوده. میخوام براش جبران کنم چون خودم رو مسئول میدونم.
الیزابت لبخند زد : امیدوارم همین که تو میگیباشه.
لیام به صندلی تکیه زد :
توهم به خاطر حس خوبش اینکارو میکنی ؟
دختر سر تکون داد : اره. حس مفید بودن بهم میده.
صداقت الیزابت کمی حالش رو بهتر کرد : آدرسی ازش نداری ؟
الیزابت در حالی که نی اش رو گاز میزد سر تکون داد :
فقط شماره دارم. راجب خودش هیچی بهم نگفته .به پشتی صندلیش تکیه داد : کارت چقدر بد بوده؟
لیام به الیزابت نگاه کرد : حتی شرمم میاد از اینکه دارم نفس میکشم.
_ امیدوارم این شرمندگی و عذاب وجدانت روی زین تاثیر بذاره. از اوناس که چیزی بروز نمیده . فک کنمبهش میگن درون گرا ؟
الیزابت در اصل حدسهایی میزد . از کابوسهایی که زین گاهی توی چرت های وسط کلاس میدید اگاه بود .
اماسکوت کرد. نمیدونست تا چه حد اجازه دخالت داره . تصمیم گرفت بذاره جریان رو لیام به دست بگیره._پس خیلی باهم صمیمی نیستید ؟
لیام پرسید و بعد نگاهش رو به اطراف چرخوند .
عادتش بود. تمام افراد تا چند متری رو در نظر میگرفت تا در صورت لزوم عکس العمل سریعی نشون بده.
الیزابت کوله اش رو برداشت و گوشیش رو توش گذاشت: خب...فککنم نیستیم .
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...