#18

675 142 42
                                    


اون می‌ترسید ‌.

تمام عمرش رو می‌ترسید ‌. از آینده تاریکی که پیش روش بود .

از انتخابات اشتباهی که ممکن بود تا اعماق دره پرتابش کنن.

از انتخاب کردن می‌ترسید . از درد می‌ترسید. از آسیب دیدن می‌ترسید.

از نگاه های معذب کننده اطرافش می‌ترسید از مرگ می‌ترسید.

اما حالا متوجه میشد که چقدر تمام ترسهاش مسخره و پوچ بودن.

به آنی در نظرش اومد که چقدر برای بی اهمیت ترین ها اشک ریخت .

چقدر چنگ زد تا این زندگی رو از منجلابش خارج کنه.

ک به ریتم عادی و روزمرگی بکشونه ‌.

اما حالا در انتهای این مسیر ایستاده بود ‌و نمیخواست دیگه به هیچ‌کدوم فکر کنه.

شاید باید اولین گزینه لیستش رو با جمله" هیچ کاری نکردن " پر میکرد .

اما حتی حالا هم نمیتونست بیخیال باشه .

تا چند وقت دیگه نمیتونست بیمار بودنش رو پنهان کنه و نگرانی های ظاهری و مسخره آدمای دورش اخرین چیزی بود که می‌خواست ببینه‌ .

حتی حالا هم که قدمی بیشتر با مرگ فاصله نداشت نگرانی رهاش نمی‌کرد ‌.

ترس عجیبی انتهای قلبش روحش رو می‌شکافت و به مغزش تزریق میشد .

با اینحال انگار این پایان داشت بهش انگیزه میداد. ‌فکر می‌کرد زمانش که برسه گوشه ای چمباتمه میزنه و با زندگیش خداحافظی میکنه اما حالا میل عجیبی به دوش گرفتن داشت.

به اینکه تا ظهر توی رخت خواب نباشه و حالا با میل شدیدتری می‌خواست درس بخونه ‌.

اما هنوز هم نمیخواست زندگیش رو نجات بده .
دستش میلرزید .

حقیقتا نمیدونست واقعا میخواد زندگی کنه یا نه ...

پس فقط به لیست آرزو هاش که شامل سه گزینه میشد چنگ انداخت .

کوله اش رو برداشت و به سمت دانشگاه رفت . شاید تا قبل از پایان ترم همه چیز براش تموم میشد. اما باز هم‌نمیتونست میلش برای درس خوندن رو نادیده بگیره.

وارد کلاس که شد اولین چیزی که نگاهش رو مثل آهن ربا به خودش جذب کرد الیزابت و چند ردیف اون طرف تر بادیگاردش بود .‌ از اینکه نمیتونست حال عجیبش موقع دیدن بلک تایگر رو توصیف کنه عصبی شد. نمیتونست انقدر احمق باشه که به کراش بچگی هاش ادامه بده.

جلو رفت‌ و کنار الیزابت نشست : ببخشید دیشب نتونستم تماس بگیرم.

الیزابت چرخید و با دیدم رد زخم و کبودی اخم کرد: هی... خوبی ؟

زین خندید : یکم دعوا کردم ... چیزی نیست. ‌

نمیتونست نگاه گاه و بیگاهش از بلک تایگر رو بگیره .

eternal war   جنگ ابدی Where stories live. Discover now