_ من هیچ جایی که اون احمق عوضی باشه نمیام الی...نوشت و تلفنش رو کناری انداخت .از وقتی به خونه ادوارد و آنا برگشته بود از اتاق بیرون نرفته بود . چطور میتونست تو روشون نگاه کنه .
اه کلافه ای کشید و صدای مسیج گوشیش دوباره بلند شد : تو به خاطر من بیا. کاری میکنم اصلا متوجه نشی اونم هست .
_ متاسفم الی...
الیزابت تلفنش رو سمت لیام چرخوند : چیکارش کردی حتی حاضر نیست حضورتو تحمل کنه.
_ وحشتناک ترین کار ممکن.
لیام گفت و سرش رو پایین انداخت. تو یه کافه نشسته بودن و الیزابت تلاش میکرد زین رو از لونه اش بیرون بکشه. اما لیام بادیگارد الیزابت بود و این یعنی هر جا که اون باشه لیام هم هست.
الیزابت تلفن رو دست لیام داد : از طرف خودت باهاش صحبت کن و بذار بهت یه فرصت بده .
لیام با تردید گوشی رو از الیزابت گرفت . دستهاش روی کیبورد گوشی لغزید: من فقط میخوام جبران کنم. میدونم جبران کردنش سخته، نه... شاید هیچ وقت جبران نشه ، ولی میخوام همه تلاشم رو بکنم تا از این به بعد تمام زندگیتو شاد زندگی کنی و مشکلی نداشته باشی.
زین به پیام خیره شد. چی ؟ میخواست جبران کنه ؟ دقیقا چی رو میخواست جبران کنه؟ اون تعرض وحشتناک که تا چندین ماه با روح و روانش بازی کرد و هنوز کابوسشو میبینه و بلک تایگر حتی حرکتی برای نجاتش نکرد رو ؟
تبدیل شدنش به عروسک مخصوص اریک فقط برای اینکه تو کلاب فلیپ به عنوان هرزه نشناسنش رو ؟آینده تباه و نقطه صفری که الان توش قرار داشت رو؟
یا عشقی که که سوخت و شعله هاش وجودش رو خاکستر کرد؟
_ حالت خوبه؟
زین سر بلند کرد و ادوارد رو دید.
_دیشب نیومدی خونه ، شب قبلش هم که هر ۱ ساعت یه بار داشتی بالا میآوردی.
زین سر چرخوند و به سمت چپ نگاه کرد : اوهوم... خوبم...
سرش رو تو گوشیش کرد و تایپ کرد : از زندگیمگمشو بیرون من بدون تو خوشحالم...
اما پیام رو نفرستاد.
ادوارد که به چهارچوب در تکیه داد بود ، تکیه اش رو گرفت و به سمت پسر رفت : دیشب پیش اون بودی ؟
زین کلافه متنی که تایپ کرده بود رو پاک کرد . به ادوارد نگاه نکرد.
عجیب دلش میخواست لیام به التماس کردن بهش ادامه بده و میترسید چیزی بگه که اون نا امید شه و بره.
توی دلش خندید . چقدر رقت انگیز شده بود.بعد از مکثینه چندان طولانی جواب ادوارد رو داد: اره . نگران نباش چند وقت دیگه از اینجا میرم.
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...