ادوارد مطمئن نبود .یهچیزی راجب رفتار پسر براش عجیب بود : تلفنت خیلی زنگ خورد . ببین کی بود.
زین نیم خیز شد تلفن رو برداره . شماره الیزابت ودید و با صدای بلند جواب داد: امم الان خیلی دیره ... فردا باهاش حرف میزنم.
ادوارد سر تکون داد : استراحت کن ...
از در بیرون رفت و به سمت اتاق آنا پا تند کرد. در زد و منتظر شد صدای خواهرش رو بشنوه
_ چیه؟
صداش رو که شنید در رو باز کرد و پیکرش رو توی چهارچوب در به نمایش گذاشت: مشکل تو با این بچه چیه؟
آنا در حالی که روی تخت نشسته بود ناباورانه خندید : مشکلم چیه؟ یعنی نمیدونی؟
ادوارد داخل شد و در رو پشت سرش بست : ازدواج مامان با مالیک انتخاب مامان بوده .اون چیکار کرد؟ هیچی. از کلاهبرداری کلان مالیک چی به زین رسید ؟ هیچی. چه آسیبی بهت زد ؟ هیچی. حالا بهم بگو مشکلت چیه ؟
_ مشکلم اینه که با یه قاتل هرزه نمیخوام تو یه خونه باشم . اون هیچ ارتباطی با ما نداره نه خانوادمونه نه دوستمون هیچی نیس یه غریبه اس.
ادوارد جلو رفت و روی تخت کنار آنا نشست : داری بیرحم میشی آنا ... خیلی بی رحم. یه بار دیگه فک کن چی باعث میشه بخوای پسش بزنی؟ اصلا چی باعث میشه بهش بگی قاتل؟
آنا آه کشید و شقیقه هاش رو مالش داد : بس کن ادوارد .اصلا حوصله ندارم .
روی تخت دراز کشید و پتو رو روی سرش کشید . ادوارد به نقش پیکر آنا زیر پتو خیره شد و با صدای آرومی زمزمه کرد : خیلی خب...
از جا بلند شد و با فکری مشوش به سمت آشپزخونه رفت .
زین دفترش رو باز کرد و با خودکار توش علامت زد :
۱.
ذهنش خالی بود. با خودش زمزمه کرد : عجیبه... معمولا تو فیلما لیستاشون پر و پیمونه ...
دوباره فکر کرد و با ته خودکار به لبهاش ضربه زد . اینبار نوشت :
۱. مسافرت رفتن ...
دوباره به دفتر و برگه سفید رنگ و خالیش نگاه کرد : من عملا هیچ کاری تو زندگیمنکردم... چرا لیست کارای مورد علاقه ندارم اصلا...
اضافه کرد :
۲.
آه کلافه ای کشید و دفتر رو به کناری پرتاب کرد : این چه وضعشه.
سرش رو به تاج تخت تکیه داد و چشمهاش رو بست .ذهنش به سمت ساعتی قبل و توی بیمارستان پرواز کرد :
_ تشنمه...
مکس هول شد : اوه ...اره ... میرم میخرم برات ...
مکس که خارج شد مدتی همونطور نشست تا اینکه دوباره صدای در اومد. متعجب از سرعت عمل مکس چشم باز کرد اما کسی که دید، غریبه ای توی روپوش سفید پزشکی بود.
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...