_ زین؟
زین ایستاد. خون توی رگهاش یخ زد و مجبورش کرد که نچرخه. مشتش رو به دسته چمدون فشرد . سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
به آرومی و با نگاهی خجالت زده چرخید. لبخندی نامطمئن زد : هی ...
ادوارد شوکه به پسر نگاه کرد . کیسه زباله ای که قرار بود بیرون بندازه از دستش افتاد. پسر رو به روش به وضوح بزرگ شده بود اما قابل شناختن بود . لاغر تر شده بود و موهاش رو کوتاه تر کرده بود.
جلو تر رفت: تو... اینجا چیکار میکنی؟
زین نگاهش رو دزدید و نفس سردش رو بیرون داد : فقط...
سرش رو پایین انداخت : همینجوری اومده بودم... ولی دیر وقته ... دیگه میرم.
چرخید و قدمی دور شد که صدای ادوارد دوباره متوقفش کرد: با چمدون همینجوری میری این ور اون ور؟
زین همچنان ایستاد . در حالی که سرش پایین پایین بود و پشتش به ادوارد بغضش رو قورت داد : اوهوم... مسافرت بودم ...
طبق عادت دروغگوییش سرش رو به سمت چپ چرخوند . عادتی که ادوارد هم مثل خودش از اونبی خبر بود.
_ و چرا به جای هتل اومدی اینجا ؟
زین مردد شد .سکوت کرد. باید چی میگفت؟ حقیقت رو میگفت و خواهش میکرد بذارن بمونه؟ یا دروغ میگفت و امشب رو هم مثل شبهایی که نمیتونست خونه اریک بمونه تو خیابون میگذروند؟فردا چی ؟ پس فردا چی ؟
به خودش اجازه فکر بیشتر نداد : میتونم چند روز اینجا بمونم ؟ اگه نه که هیچی...
ادوارد لبخندی زد . جلو رفت و چمدون رو از پسر کوچولویی که حالا تقریبا مرد شده بود گرفت: اینجا خونه خودته زین .
زین این رو شنید اما حس خونه بودن بهش القا نشد . اینجا خونه اون نیست . هیچ وقت نبود .
ادوارد رو تماشا کرد که جلو تر از اون به سمت خونه رفت . ایستاد و زین رو برانداز کرد : چرا وایسادی ؟ بیا دیگه .
قدم های نا مطمئنش رو به سمت در برداشت . شرمگین وارد خونه ای شد که بدترین روزهای عمرش رو توش گذرونده بود .
_ چه زود برگشت...
آنا با دیدن زین پشت سر برادر بزرگش حرفش رو خورد .
پارچ آبی که دستش بود رو روی میز گذاشت و به مرد جوونی که رو به روش بود خیره شد : چرا برگشتی؟
انتظارش رو داشت اما باز هم قلبش فشرده شد .
میدونست آنا هیچ وقت قبولش نکرد. فقط باهاش کنار اومده بود چون مجبور بود . و زین بهش حق میداد .
اون و پدرش زندگی دخترک جوان و سرزنده، با آینده ای روشن رو تبدیل به جهنمی پر عذاب کرده بودن.
ESTÁS LEYENDO
eternal war جنگ ابدی
Fanfic[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...