#10

809 163 60
                                    

_ زین؟

زین ایستاد. خون توی رگهاش یخ زد و مجبورش کرد که نچرخه. مشتش رو به دسته چمدون فشرد . سعی کرد خودش رو کنترل کنه.

به آرومی و با نگاهی خجالت زده چرخید. لبخندی نامطمئن زد : هی ...

ادوارد شوکه به پسر نگاه کرد . کیسه زباله ای که قرار بود بیرون بندازه از دستش افتاد. پسر رو به روش به وضوح بزرگ شده بود اما قابل شناختن بود ‌. لاغر تر شده بود و موهاش رو کوتاه تر کرده بود.

جلو تر رفت: تو... اینجا چیکار میکنی؟

زین نگاهش رو دزدید و نفس سردش رو بیرون داد : فقط...

سرش رو پایین انداخت : همینجوری اومده بودم... ولی دیر وقته ... دیگه میرم.

چرخید و قدمی دور شد که صدای ادوارد دوباره متوقفش کرد: با چمدون همینجوری میری این ور اون ور؟

زین همچنان ایستاد . در حالی که سرش پایین پایین بود و پشتش به ادوارد بغضش رو قورت داد : اوهوم... مسافرت بودم ...

طبق عادت دروغگوییش‌ سرش رو به سمت چپ چرخوند . عادتی که ادوارد هم مثل خودش از اون‌بی خبر بود.

_ و چرا به جای هتل اومدی اینجا ؟

زین مردد شد .‌سکوت کرد. ‌باید چی میگفت؟‌ حقیقت رو میگفت و خواهش می‌کرد بذارن بمونه؟ یا دروغ میگفت و امشب رو هم مثل شبهایی که نمیتونست خونه اریک بمونه تو خیابون می‌گذروند؟‌فردا چی ؟ پس فردا چی ؟

به خودش اجازه فکر بیشتر نداد : میتونم چند روز اینجا بمونم ؟‌ اگه‌ نه که هیچی...

ادوارد لبخندی زد . جلو رفت‌ و چمدون رو از پسر کوچولویی که حالا تقریبا مرد شده بود گرفت: اینجا خونه خودته زین .

زین این رو شنید اما حس خونه بودن بهش القا نشد . اینجا خونه اون نیست . هیچ وقت نبود .

ادوارد رو تماشا کرد که جلو تر از اون به سمت خونه رفت . ایستاد و زین رو برانداز کرد : چرا وایسادی ؟ بیا دیگه .

قدم های نا مطمئنش رو به سمت در برداشت . شرمگین وارد خونه ای شد که بدترین روزهای عمرش رو توش گذرونده بود .

_ چه زود برگشت...

آنا با دیدن زین پشت سر برادر بزرگش حرفش رو خورد .‌

پارچ آبی که دستش بود رو روی میز گذاشت و به مرد جوونی که رو به روش بود خیره شد : چرا برگشتی؟

انتظارش رو داشت اما باز هم قلبش فشرده شد .

میدونست آنا هیچ وقت قبولش نکرد. فقط باهاش کنار اومده بود چون مجبور بود ‌. و زین بهش حق میداد .

اون و پدرش زند‌گی دخترک جوان و سرزنده، با آینده ای روشن رو تبدیل به جهنمی پر عذاب کرده بودن.

eternal war   جنگ ابدی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora