_پس شیشه رو شکوندید.
توی سلف دانشگاه نشسته بودن و لیام داشت گزینه "شکوندن شیشه رستوران مرلین " رو وارد لیست آرزوهای زین میکرد .
_ اره ... بیخیال نمیشد...
نگاهش رو به الیزابت دوخت : اصن فکرش و میکردی بادیگاردت همچین کسی باشه ؟
الیزابت خندید و وقتی نگاهش به زین که از دور دست دیده میشد برخورد کرد دستش رو بالا گرفت : هی...
زین به اون سمت چرخید و چند قدم باقی مونده رو دوید : هی ...روی صندلی نشست : چه خبرا بچه ها...
_ شنیدم زدید شیشه رو ترکوندید
زین ریز خندید . ابرو های الیزابت بالا رفت : انگار واقعا خوشحالی.
زین سر جاش جا به جا شد : فکر نمیکردم انقدر حالم و خوب کنه. میدونی... همیشه از اینکه نشون بدم چقدر عصبی خسته یا ناراحتم میترسیدم.
الیزابت میفهمید. اون هم تازه متوجه شده بود که تا وقتی حرف نزنه ، بقیه نمیفهمن که چه احساسی داره. اما انگار این روش روی پدرش تاثیر نداشت مهم نبود چند بار بهش بگه که میخواد مستقل شه که میخواد جدا زندگی کنه . پدرش هر بار علاقه اش رو بهانه میکرد تا دخترش رو نگه داره و الیزابت میدونست این علاقه واقعی نیست .
اه کشید و از افکارش بیرون اومد: خوبه... نقشه بعدی چیه ؟
زین با هیجانی که توی رفتار و صداش مشخص بود توضیح داد : میخوام برم برای گواهینامه اقدام کنم.
ولی خب پروسه اون فک کنم یکم طول بکشه...باید برای کریسمس هم آماده شم ...لیام سر تکون داد : تو یه سفر هم میخواستی بری ...
و موهات و رنگکنی...الیزابت هیجان زده از فکری که به ذهنش رسیده بود خودش رو جلو کشید : میتونی موهات و رنگ کنی و بعد ما برای کریسمس بریم سفر . اینجوری سه تاش باهم انجام میشه ...
لیام به صندلی تکیه زد : این یکم... عجله ایبه نظر میاد ... به هر حال لیستمون خیلی بالا بلند نیست . میتونیم کریسمس رو همین جا داشته باشیم و بعد سفر... اینجوری زین دو تا تجربه داره نه یکی ...
زین کمیگیج شده بود : فکرنمیکنم خیلی برام فرقی داشته باشه...
لیام اخم کرد : یعنی چی فرقی نداره. میتونی کریسمس و کنار خانواده و دوستات باشی و بعد یه سفر داشته باشی ...همینکار و میکنیم...
زین شونه بالا انداخت : اونقدرهام مهمنیست .به هر حال ققط خودمون سه تاییم... شاید چهار تاشیم... اصلا فک کنم سفر گزینه بهتریه چون من اصلا جایی رو ندارم که توش کریسمس و جشن بگیرم.
_ یعنی نمیخوای کریسمس رو کنار خانوادت باشی ؟
_ اوه ...
زین گفت و بعد لب گزید: راست میگی...شما ،میخواید کریسمس با خانوادتون باشید نه ؟ پس من اون و از لیست آرزو هام خط میزنم . به هر حال فک نمیکنم واقعا چیزی بوده باشه که بخوام.
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...