#31

670 119 78
                                    

ادوارد دستش رو جلوی بینیش تکون داد تا گرد و خاکی رو که به بینیش هجوم میبرد دور کنه .

فکر‌اینکه اینجا ، توی این خرابه چه بلایی سر زین آورده بودن عصبیش میکرد .

_ اینجا چند تا ساختمونه.  باید همه رو بگردیم.

مکس گفت و به جلو رفتن توی تاریکی و بین خرابه ها ادامه داد .

مگنس تکه چوبی که جلوش بود رو به سمتی پرتاب کرد : سه ساعته داریم میگردیم . تقریبا صبح شده.

مکس نور چراغش رو به اطراف چرخوند: اگه خسته ای برو.  خودم اینجا رو میگردم .

مگنس‌عصبی غرید : تو حتی نمیدونی باید دنبال چی بگردی . فک کردی اونا اینجا از خودشون ردی باقی میذارن؟ راجب خودت چی فکر کردی ؟ کارآگاهی؟ یا پلیسی مثلا ؟

مکس فریاد زد : میگی‌ چیکار کنم ؟‌ وایسم و بشنوم که فلیپ و کشتن و زین ناپدید شده ؟

_تمومش کنید .

ادوارد زمزمه وار گفت و صداش توی دالان تنگ و نم دار انبار خرابه ، منعکس شد .

_ هممون خسته ایم و نا امید... اینکارا کمکی نمیکنه .

مگنس موهاش رو چنگ زد و چرخید .‌عصبی و نگران بود .

با فکری که به ذهنش رسید با عجله چرخید : مکس ...

مکس سر بلند کرد. با دیدن چشمهای پر هیجان مگنس امیدوار شد : بله ؟

_ ما... من و تو شنیدیم که فلیپ با کسی صبحت میکرد ...اگه اونو پیدا کنیم چی ؟

مکس کمی فکر کرد : چطوری... اصلا از کجا معلوم اون بدونه زین کجاست ...

_ بهتر از گشتن اینجا نیست ؟ فلیپ مرده ... فقط باید به تلفنش دسترسی پیدا کنیم .

مکس و ادوارد به هم نگاه کردن . مکس اخم کرد : هر کاری بهتر از یه جا وایسادنه.

و بعد به سمت بیرون از اون خرابه پا تند کرد.

مگنس و ادوارد هم پشت سرش راه افتادن.

حالا امید ، هرچند ضعیف ، به قلبهاشون چنگ زده بود و باعث میشد بخوان هر چه سریعتر ، به بار فلیپ برسن.

مگنس پیاده شد و بلافاصله جرالد و رافائل رو جلوی در دید : هی برو بچ...

رافائل و جرالد به مگنس و مکس که بهشون نزدیک میشدن نگاه کردن: کجا بودی پسر ... کِی من بهت زنگ زدم گفتم جسد فلیپ پیدا شده؟

مگنس با عجله پرسید : جسدش کجاست ؟

جرالد اخم کرد : میخوای برا چی ؟

مکس جلو پرید: وسایلش... وسایلش کجان ؟‌

رافائل لحن مشکوکی به خودش گرفت : چیشده ؟‌

eternal war   جنگ ابدی Where stories live. Discover now