آنا کلافه از ضرباتی که به در میخورد در رو باز کرد: بله ؟
با دیدن چهره ای که نمیشناخت فقط کلافه تر شد : زین نیست .
لیام ابرو بالا انداخت : از کجا فهمیدی ...
آنا نذاشت لیام جملش و کامل کنه : اینجا هر کی میاد با زین کار داره... زین نیست بعدا بیا ...
خواست در و ببنده که لیام با گرفت در جلوشو گرفت: کِی میاد؟
آنا برای لحظه ای چشم بست تا اعصاب از دست رفتش رو بر گردونه: نمیاد... نه حداقل امشب ...
دوباره خواست در رو ببنده که لیام دوباره جلوشو گرفت : شما باهاش چ نسبتی دارید ؟
آنا میدونست ته این سوال به کجا ختم میشه : من هیچ نسبتی با اون پسر ندارم بدهیتو از خودش بگیر .
و اینبار در رو محکم بست . لیام لب گزید و با شونه هایی افتاده از اونجا دور شد.
شاید باید بیخیالشمیشد . شايد باید قید همه چی رو میزد و فقط میگفت اون دستگاه ها رو از خواهرش جدا کنن... ممکن بود الکساندرا دوباره از جا بلند شه ؟
برف زمستونی کم کم شروع به باریدن کرد و بی رحمانه به شهر حمله کرد ...
***
_زین ... زین...زین چشم باز کرد .یکی داشت با ضربات پاش به پهلوی زین بیدارش میکرد . خسته و بی حوصله با صدای گرفته اش غر زد : دست از سرم بردار ...
_ زین...
با شناختن صدا در کسری از ثانیه چشمهاش رو باز کرد و سر جاش نشست .
فلیپ روی زمین نیم خیز نشست : کی ب تو اجازه داد شب اینجا بمونی ؟
زین نگاهی به پشت سر فلیپ انداخت . کریستین با لب های ورچیده و چهره ای متاسف نگاهش میکرد.
توجهش رو دوباره به فلیپ داد و سعی کرد لبهای قفل شدش رو از هم باز کنه . فلیپ فرصت جواب دادن رو به زین نداد از جا بلند شد و به سمت در رفت : کارای پناهگاه و کردی؟
اینبار جواب دادن برای زین راحت تر بود بلند شد و دنبال فلیپ راه افتاد : بله...همهکاراشو کردم... بعدش خسته شدم همینجا خوابم برد
حقیقت این بود که نمیخواست با خواهر و برادرش رو به رو شه و مثل خیلی وقتای دیگه ترجیح داده بود همینجا بمونه . با اینکه خیلی وقتا فلیپ متوجه نمیشد اما گاهی هم مثل امروز گیر میفتاد. با اینحال فلیپ خیلی تو این مسائل سخت گیر نبود .
هر چی این پسرا بیشتر محتاجش بودن منفعت بیشتری براشداشت.
فلیپ پشت میز نشست : برنامه امروزت چیه ؟
زین جلوی میز ایستاد. صدای قدم های کریستین پشت سرش رو شنید.
_ با مکس میرم .عصرممیرم رستوران.
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...