لیام که از در خارج شد ویکتور با خیال راحت تکیه داد :_ از تیم چه خبر ؟
واسیلی کمی از صندلی جدا شد تا راحت تر بسته سیگارش رو از توی جیبش خارج کنه.
_ پیگیرش نیستم. داشت در به در دنبال کسی کهبهش حمله کرد میگشت...کارش همینه... همیشه میخواد از یکی انتقام بگیره.
ویکتور کمی معذب به واسیلی که سیگارش رو بین لبهاش میذاشت نگاه کرد : تحقیقاتش به کجا رسید؟
نور کوچیک فندک برای لحظه ای صورت واسیلی رو روشن کرد و بعد دود غلیظ و تلخ ، از منظر ناپدیدش کرد: بیخیال وی... هر دومون میدونیم کار کی بود .
ویکتور عصبی دستش رو مشت کرد . نمیخواست خودش رو ببازه اما میتونست عرق سردی که از کمرش پایین میریخت رو حس کنه .
_ واقعا ؟ کی بود ؟
واسیلی چشمهاش رو ریز کرد و به ویکتور خیره شد .
سیگارش رو بین انگشتهاش گرفت و به پشتی صندلی تکیه زد : ویلیام... شک ندارم کار اونه. از اول با تیم مشکل داشت و حدس بزن چی ؟
اون چند روز پیش بهم زنگ و ازم خواست باهاش شریک شم تا فقط تیم رو از بین ببره. اون واقعا مارمولکه.
ویکتور نفس لرزونش رو نامحسوس بیرون داد : حق با توئه ... احتمالا کار خودشه.
و سعی کرد به این فکرنکنهکهاگه واسیلی میفهمید که تیمدنبال لیام بوده و ویکتور دنبال زین چه آشوبی به پا میشد .
نگاهش رو به در دوخت تا لیام برگرده و طبق نشه از زین تعریف کنه.
اما انگار این پسر قصد برگشتن نداشت.
***
بعد از اینکه مطمئن شد زین به راحتی روی تخت دراز کشیده به سمت در برگشت .سعی کرد به حس دلتنگی مضخرفی که بعد از دیدن زین تازه شده بود بها نده و اشکهاش رو پاک کرد.
از اتاق خارج شد. امانوئل همچنان همونجا ایستاده بود .
_ بیا برگردیم...
گفت و جلو تر از امانوئل راه افتاد.
اون زین رو نجات میداد . مهمنبود بعدش چه اتفاقی میفته . فعلا باید از این جهنم خارجش میکرد...
در دفتر واسیلی رو کوبید و بعد بازش کرد .
واسیلی در حال خندیدن چرخید و به لیام نگاه کرد : اوه پسر برگشتی... چیشد همه رو دیدی ؟
لیامسر تکون داد و جلو رفت: این دارو ها برای استقامت بدن و بهینه سازی پادتن هاست درسته؟ یه جورایی میشه گفت برای اچ آی وی قابل استفاده اس ؟
واسیلی لبخند زنان روی صندلی چرمیش نشست : تو پسر باهوشی هستی .
لیام لبخند زورکی ای زد: اما عواقب سنگینی داره... اونا واقعا ... تو عذابن...
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...