در پناهگاه رو که باز کرد وحشتش دو برابر شد .مرلین پا رو پا انداخته بود و فلیپ به وضوح هر پکی که از سیگارش میکشید با خشم همراه بود .
_ به موقع اومدی پسر ... بیا ببینم این چیه ؟
زین با پاهایی لرزون ب سمت فلیپ رفت . فلیپ لپ تاپ رو به روش رو چرخوند و زین چشمهاش رو بست . حدسش درست از آب درومده بود .
_ فکر کردی انگشتر مرلین و میدزدی و هیچ کس نمیفهمه؟
مرلین از پاکت روی میز سیگاری برداشت و به پشتی صندلی تکیه داد .
زین عملا لال شده بود: م...من...
_ انگشتر و چیکار کردی پسر ؟
زین حتی نمیدونست کجا رو نگاه کنه... کاش نمیومد تو ...نه... اگه نمیومد کجا میرفت...
کاش انگشتر و بر نمیداشت... کاش میدونست اونجا دوربین هست ...
_ پرسیدم انگشتر و چیکار کردی ...
زین سرش رو بلند کرد و بلافاصله صورتش داغ شد .
دستش رو روی صورتش گذاشت و تلاش کرد تا از سیلی که خورده ناله نکنه .
_ بذار بیام تو ... میگمبا اون رئیس کله خرت کار دارم...
فلیپ بدون اینکه نگاهش رو از زین بگیره خطاب به مکس که پشت سر زین شوکه ایستاده بود گفت: در رو باز کن بذار بیان تو ...
وقتی دید مکس حرکتی نمیکنه فریادی زد که زین و مکس هر دو از جا پریدن : مگهبا تو نیستم مکس ؟
مکس بلافاصله به سمت در رفت و دقایقی بعد این لیام و جیسون بودن که تو پناهگاه قدم میذاشتن.
قلب زین کمیآروم گرفت . خدا حتما حواسش بود که اینجوری براش یه ناجی فرستاده... اونا حواس فلیپ رو پرت میکردن ...
فلیپ از جاش بلند شد و از کنار زین عبور کرد . تنها حسی که اون لحظه توی زیندر جریان بود قدر دانی بود و بس ...
_ خب خب ... مث اینکه اینجا دو تا بچه پرروی دیگمداریم ...
جیسون سر تکون داد: اره پیری ... اومدم پول داداشم و بگیرم و برم...
فلیپ خندید : عه؟ چجوری ؟
جیسون پوزخندی زد و قدمیجلو تر رفت : صد در صد برای وجود این بچه های زیر سن قانونی مجوز نداری... معلوم نیست اینجا چه گند و کثافت کاری ای نکرده باشی ... با یه تلفن به پلیس همه چیتو میبازی...
زین کناری ایستاده بود . حقیقتش بحث بی نتیجه اون ها براش ذره ای اهمیت نداشت . فقط میخواست امشب تموم شه . فقط میخواست برگرده خونه .
مرلین سیگارش رو روی میز خاموش کرد و از جا بلند شد : من میرم فلیپ ... کارت کهتموم شد اگه تونستی زین و بفرست...
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...