#39

661 125 64
                                    


در اتاق رو باز کرد و سرک کشید . با دیدن زین که چشم باز کرده با عجله داخل رفت : هی ... زین ...

مردمک چشم های زین به سمت لیام چرخید . هیچ حسی رو بروز نمیداد. لیام با خودش فکر کرد احتمالا انرژی لازم برای عکس العمل نشون دادن نداره.

جلو رفت‌: خوبی ؟

نگاه زین همچنان قفل چشمهای شکلاتی لیام بود.
سرش رو به طرفین تکون داد. سنگینی عجیبی گلوش رو گرفته بود .

لیام نگران اخم کرد : چرا؟ جاییت درد میکنه؟

زین دوباره سرش رو به طرفین تکون داد. لیام‌نگرانش بود ؟ این یه رویا بود ؟ یه توهم.

لیام گیج شد : میرم دکتر بیارم.

اما قبل از اینکه بتونه دور شه زین دست لیام رو گرفت.‌
لیام چرخید و قطره اشکی که از کنار چشم زین سقوط میکرد رو دنبال کرد . دیدن این حال زین حالش رو بد میکرد.

کنار تخت نشست و با موهای زین بازی کرد: همه چی تموم شد باشه؟ الان دیگه جات امنه.

سعی کرد آرومش کنه اما با دیدم نگاه زین یاد بوسه اشون توی آزمایشگاه افتاد .

حسی که هیچ وقت فکر نمی‌کرد تجربه کنه و تردیدی که مثل خوره به جونش افتاده بود. زین نفهمیده بود چیکار کرده . پس بهتر این بود که چیزی به روش نیاره.

_ اینجا کجاست ؟

لیام با شنیدن صدای زین به خودش اومد: اینجا...‌خونه منه... اتاق من‌.

زین به ملافه زیرش چنگ انداخت . اون روی تخت لیام خوابیده بود؟

_ تو واقعی ای ؟

لیام سر تکون داد.  قلبش با دیدن پسرک رو به روش فشرده میشد. تنها کاری که از دستش بر میومد القای حس امنیت به زین بود. پس لبخند زد

_ اوهوم... واقعیم... میخوای نیشگونت بگیرم؟

زین سر تکون داد : اره.

لبخند لیام خشک شد . اوضاع بدتر از چیزی بود که فکر میکرد .‌نیشگون آرومی از دست زین گرفت: دردت اومد؟

لیام لبخند زورکی ای زد و به زین‌نگاه کرد که هق هق کنان سر تکون میداد .

از جا بلند شد و زین رو درآغوش کشید تا پسرک بی قرار رو آروم‌ کنه.

_ هیشش...همه چی تموم شد باشه؟ الان  دیگه جات امنه .

زین به پیراهن لیام چنگ‌زد و توی آغوشی که مدت زیادی ازش محروم بود اشک ریخت.

_ لی ... من...

صداش ضعیف بود .

_ نمیخواد حرف بزنی باشه؟ فقط استراحت کن.

_ نه...من...

چطور باید میگفت؟ چطور باید اعتراف میکرد ؟

جواب هیچ کدوم و نمیدونست. ‌

eternal war   جنگ ابدی Where stories live. Discover now