_ قربان جاسوسمون زنگ زد...
لیام از روی راحتیِ خونه ویکتور بلند شد و با هیجانی که دست هاش رو به لرزه مینداخت به تماس ویکتور گوش داد .
ویکتور با دیدن لیام از اینکه تلفن رو روی بلند گو گذاشته پشیمون شد اما دیگه دیر بود . پس فقط سؤالش رو پرسید : چی گفت ؟
مرد از پشت تلفن با عجله جواب داد : قربان اون واقعا با واسیلی تماس گرفته . در حال رفت و آمد به آپارتمانش تو مرکز شهر رویت شده احتمال میدن پسره رو برده باشن اونجا.
تیم رفته پیش واسیلی . یارو میگفت میخوان برن خودشون نمونه جدید که همون زین باشه رو ببارن ولی قربان ما باید عقب بکشیم...
لیام عصبی غرید و جلو رفت : یعنی چی عقب بکشیم شما تقریبا میدونید کجاست باید بریم بیاریمش .ویکتور دستش رو روی سینه لیام کوبید تا لیام جلو تر نیاد : آروم باش مرد . این به همین راحتی هام نیست .
صدای مرد از پشت تلفن دوباره بلند شد : قربان این کارشون یعنی میخوان پسره رو به واسیلی بفروشن . بیشتر از این نباید کاری کنیم .
ویکتور عصبی شقیقه هاشو مالید: میدونم سِب ...ممنونم ازت . بهت خبر میدم باید چیکار کنی .
لیام نگران ویکتور رو تماشا کرد که تلفن رو قطع میکرد و کلافه نفسش رو بیرون میداد
_ تو باید کمکش کنی ... نمیتونی اونجا ولش کنی . مگه این واسیلی چه خریه؟
ویکتور روی راحتی نشست : من تا الانشم زیادی اومدم. میخواستم دست الک به زین نرسه که حالا مطمئن شدم نمیرسه. چون الان دست منم بهش نمیرسه. نمیتونم خودم و به خطر بندازم .
لیام شوکه شده بود . خون توی تنش یخ زد .سعی کرد حرف بزنه اما انگار حرف زدن یادش رفته بود .
_ یعنی چی ؟ این امکان نداره ... باید یه راهی باشه ...باید ...
با بلند شدن صدای تلفن ویکتور، به تلفن ناشناسش جواب داد : بله ؟ ... شما ؟ الیزابت دیگه کدوم خریه ...
لیام سمت ویکتور رفت و تلفن رو از دستش کشید : هی ... من لیامم ... تو اینجایی ؟ باشه ... منتظرم باش ...تلفن رو قطع کرد و به ویکتور برش گردوند .
_ واسیلی کیه ؟
ویکتور میتونست حدس بزنه چی تو سر پسر میگذره: تو نمیتونی با اون در بیفتی لی ... زین رو مرده فرض کن .
لیام عصبی یقه ویکتور رو گرفت : یعنی چی مرده فرضش کن ... من خودم نجاتش میدم . اون آپارتمان کوفتی کجاست؟
ویکتور چشم هاش رو بست تا کمی آروم شه : لیام... فقط از اینجا برو .نمیتونی نجاتش بدی . حتی اگه بیاریمش بیرون واسیلی خیلی راحت میفهمه زین کجاست و بعد هممون و میکنه زیر خاک .
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...