هوا تاریک بود . زین حتی نمیپرسید کجا دارن میرن .
سرش رو به شیشه تکیه داده بود . حتی چشمه اشکش هم خشک شده بود . بر نمیگشت . حتی اگه میمیرد هم بر نمیگشت.
نمیتونست برگرده . شاید ۴ سال پیش با همهچی کنار میومد یه جوری زندگی میکرد شاید حتی عادت میکرد اما راجب زینی که الان تو ماشین نشسته بود به هیچ وجه نمیتونست این جوری فکر کنه .
این زین تغییر کرده بود. ضعیف ترین ورژن خودش شده بود . به یه غریبه تکیه کرده بود و حالا بعد از ۴ سال بدبخت تر از چیزی که بود ولش کرده بود .
سرش درد میکرد اما توجهی نشون نداد . هوا هم گرفته تر از همیشه حال پسر رو بدتر میکرد.
رابرت ماشین رو نگهداشت اما چیزی نگفت . نمیخواست طوری نشون بده انگار برای پیاده شدن زین عجله داره.
حتی آماده بود تا زین بهش بگه جای دیگه ای بره تا از اونجا دورش کنه .یا حتی برگرده خونه. خیلی خوب روزی که همینجا پسر بچه لرزون رو سوار ماشین کرده بود به خاطر داشت. به نظر پسر حتی متوجه نشده بود که ماشین ایستاده.
رابرت از اینه اتاق ماشین پسر رو که بدون پلک زدن به نا کجا آباد خیره شده شده نگاه کرد . نمیتونست درکش کنه .اما میدونست حالش مثل یه پیرمرد ورشکسته یا یک تازه عروس بیوه است. طوری که انگار اینجا براش پایان زندگیه.
تلفنش زنگ خورد و رابرت رو از دنیای خیالش بیرون کشید .سعی کرد آروم جواب بده:
_ بله قربان ...
زین با صدای رابرت سر بلند کرد . تازه متوجه اطرافش شده بود. چشمه خشک شده اشکش دوباره جوشید و سری که همین حالاهم درد میکرد رو به شیشه ماشین کوبید . صدای آروم رابرت تو ماشین میپیچید: بله قربان رسوندمشون ... چی؟
از آینه دوباره پسر رو بررسی کرد که سرش رو از شیشه جدا میکرد و دوباره به پنجره میکوبید.
_ اما قربان... باشه... چشم ...
تلفن رو قطع کرد و نگاه شرمنده اش رو به سمتی دیگه انداخت : گفتن برگردم...
زین با چشمهای گرد شده و برقی از امید رابرت رو نگاه کرد .
رابرت که این برق رو دید لعنتی به جمله نصفه نیمه اش انداخت و جمله اش رو با لحنی متاسف کامل کرد :
_ بدون شما ...پسر دستش رو به دستگیره فشرد .
ذهنش طبق عادت همیشه شروع به سرزنش خودش کرد : دنبال مقصر میگردی زین ؟
کی به جز خودت مقصر همه ایناس ... از ترس شنیدن هرزه هرزه گفتن این و اون،از ترس نگاه خواهر برادرت، از ترس شب تو خیابون موندن ،از ترس گرسنگی به اینجا رسیدی ... وحشت تصمیمت برای جکسون کجاش اشتباه بود ؟ تو بهترین کار رو کردی ...
STAI LEGGENDO
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...