#41

674 122 127
                                    

_ بله پدر دارم میرم‌.

اریک پاش رو روی ترمز گذاشت و دور زد . تلفن رو با شونه اش کنار گوشش نگه داشته بود .‌ اضطراب از کمرش بالا میخزید اما نمیتونست بروز بده.

حس میکرد جایی مثل یه پرتگاه ایستاده ، دستش رو به صخره ها گرفته تا نیفته اما انرژیش هر لحظه برای مقاومت ته میکشه .

_ اریک ‌، این آخرین شانس تو برای برگردوندن اون شرکته . احمق بازی در نمیاری ‌و عصبی نمیشی باشه؟

_ باشه بابا فهمیدم . چند بار تکرار میکنی ؟

_ تکرار میکنم که تو اون کله پوکت بمونه. من نمیدونم چه گناهی کردم که پسرم انقدر احمقه‌

اریک کلافه غرید: خیلی خب بیشتر از این کلافم‌نکن.

گوشی‌ رو قطع کرد و به سمتی پرتابش کرد .

نمیخواست اینجوری بشه. اون داشت همه چیزش رو میباخت و حتی نمیدونست داره تاوان کدوم اشتباهش رو میده‌.

یا شاید هم میدونست اما نمیخواست قبول کنه‌.

به هر حال اریک تمام تلاشش رو برای برگردونن هر جیزی که برای اون بود میکرد .

اون دیگه  نمیتونست زین رو داشته باشه اما میتونست شرکت رو پس بگیره. نمیتونست گونه  زین رو لمس کنه و عطرش رو بو بکشه اما میتونست هر شب کنار خودش تصورش کنه‌.

و این خیلی سخت بود‌‌ . این چیزی نبود که اون بخواد . این چیزی نبود که آرومش کنه.

با شنیدن دوباره صدای تلفنش خم شد و اون رو از روی صندلی شاگرد برداشت و بعد کتار گوشش گذاشت: بله...

صدای الیسا توی گوشش پیچید : کجایی اریک؟

لحن الیسا چیزی نبود که اریک ازش خوشش بیاد: اتفاقی افتاده ؟

_ تو به من گفتی قضیه زین تموم شده اریک ...

اریک اخم کرد و پاش رو روی ترمز کوبید .

الیسا صداش رو پایین آورد تا کسی که کنارش بود صداش رو نشنونه. اما همچنان خشم صداش مشهود بود  : پس فقط برام توضیح بده چرا یه نفر باید بیاد دم در خونه و بگه زین پیششه و تو باید باهاش حرف بزنی؟

اریک شوکه شد : چی؟ زین؟؟

الیسا غرید : اریک...‌اصلا میشنوی من چی میگم؟

_ الیسا تلفن و بده بهش ....

_ نه اریک من از تو توضیح...

_ زود باش الیسا...

اریک فریاد زد . الیسا شوکه و عصبی تلفن رو به سمت جیسون که وسط هال با نیشخندی ایستاده بود گرفت . جیسون تلفن رو گرفت: هی ، آقای جرارد.

_ زین کجاست؟

_ میخوای بری پیشش ؟ من از خدامه آدرسش و بهت بدم . فقط ...

eternal war   جنگ ابدی Where stories live. Discover now