لیوانش رو روی میز گذاشت و آه سردش رو بیرون داد.
_ لیام... واقعا داری به خودت سخت میگیری.جیسون بطری الکل رو برداشت و لیوان لیام رو پر کرد .
توی بار نشسته بودن و به حدی الکل خورده بودن که حرارت از گوش هاشون خارج میشد .
_ دیدیش که دیدیش... اون لعنتی دانشجوئه یه همچین دانشگاهیه اون وقت توی لعنتی حتی نتونستی دبیرستان و تموم کنی .
لیوان خودش رو هم پر کرد و یک سره نوشید : اون وضعش از من و تو هم بهتره .
لیام به لیوان پرش چشم دوخت: اول باید مطمئن شم حالش خوبه.
_ که چیکار کنی ؟ مثلا حال خودت خیلی خوبه ؟ بیخیال اون شو و به زندگیت برس. این همه سال خودت و اذیت کردی بسته. اونی که اون پسر رو به فاک داد من بودم. این چه ارتباطی به تو داره آخه.
لیام لیوانش رو سر کشید : اول از حالش مطمئن میشم و بعد براش جبران میکنم . بهش ثابت میکنم که از اینکه جلوی تو رو نگرفتم پشیمونم ...حتی اگه منو نبخشه .
جیسون خنده صدا داری کرد : تو یه احمقی لیام.
لیوانش رو بلند کرد : ولی اگه حالت و خوب میکنه انجامش بده. هیچی مهم تر از تو نیست .
لیام چیزی نگفت اما مخالف بود. در حقیقت خیلی چیز ها مهم تر بودن . نمیشه تو این دنیا فقط با فکر به خودت زندگی کنی . این ته نامردیه.
_ میخوای براش چیکار کنی ؟
به صندلیش تکیه داد: اگه میگی تو اون دانشگاه داره درس میخونه احتمالا مشکل مالیش حل شده. ک این یعنی احتمالا داره تو ناز و نعمت زندگی میکنه و وضعش توپ شده.
به لیام نگاه کرد : میخوای براش چیکار کنی ؟
لیام هم به صندلیش تکیه زد : نمیدونم ... هنوز مطمئن نیستم . ولی میدونم حتی اگه تموم عمرم و به پاش بریزم بازم کمه. حتی اگه تمام عمرم بهش التماس کنم.
نگاهی به جیسون انداخت که تقریبا بیهوش شده بود : امروز دوباره اون نگاه لعنتیشو دیدم.
با لیوانش بازی کرد. و لبخند غمگینی زد : بزرگ شده ...
تقریبا نشناختمش. پسر جذابی شده و لبخند قشنگی داره. اما هنوزم همون پسریه که یقه اش رو وسط خیابون گرفتم و جای دوستاش رو لو داد . هنوزم همون نگاه و داره ...کمی مکث کرد .با صدای ارومتری ادامه داد : اما نه ... چشماش امروز پر از درد بود. پر از فریاد ... پر از خشم...
جیسون تقریبا خر خر میکرد . چرخید و دوستش نگاه کرد . چطور وجدانش آسوده بود؟ اونا فرقی باهم نداشتن...
هردوشون حیوونایی پست بودن
***
_ یعنی چی که نه ؟ من نمیخوام اینجا بمونم.
جکسون سایفرد آه کشید : یعنی همین که گفتم الیزابت. من نمیخوام تو از من جدا شی .
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...