#22

637 142 75
                                    

_حالت خوبه ؟

لیام دستش رو جلوی صورت زین تکون داد و پسر رو از فکر خارج کرد .

چند قدمی پسرک ایستاده بود و کوله اش رو از پشتش در می‌آورد.

زین‌به خودش اومد : اوه ...‌اره...‌خوبم ...

نگاه لیام به سمت مغازه کشیده شد: اینجاس؟...

زین بی حواس سر تکون داد . از تفکرات چند دقیقه پیشش که شامل لمس دست لیام و حرم نفسهاش بود ، خجالت زده بود.

صدای لیام هم به وضعیتش کمکی نمی‌کرد: اینجارو میشناسم . قبلا اینجا خوانندگی میکردی نه ؟

با یادآوری لحظه های خوبش لبخند تلخی زد : اره... خیلیا محو صدام میشدن.

نگاه شیطنت آمیزی به لیام که از کوله اش سنگ های کوچیک و بزرگ و اسپری های رنگ رو در می‌آورد انداخت: از جمله تو ...

لیام از اعتماد به نفس پسر شوکه شد ‌. ابرو بالا انداخت و بحث رو عوض کرد : میدونی حمل سنگ چقدر کار سختیه ؟ شونه هام شکست . اسپری رنگ‌رو بالا گرفت : اینارو از دور ترین محل نسبت به اینجا گرفتم که ریسک لو رفتن و به صفر درصد کاهش بدم . بگو که خوشحالی از اینکه بهم اعتماد کردی .

"خوشحالم که آخرین خاطراتم کنار توئه . اینو یه پاداش در نظر میگیرم."

با خودش فکر کرد اما چیزی نگفت.  جلو رفت‌ و سنگ رو از لیام گرفت : به محض اینکه اولی رو بزنم یه عده از خواب بیدار میشن و کم‌کم‌مثل مور و ملخ میریزن اینجا.

به کوله اشاره کرد : خالیش کن که جلو دویدنتو نگیره .

لیام کوله رو برعکس کرد و سنگها با صدای تلق تلوق ریزی روی زمین ریختن: چشم قربان .

زین مشتش رو دور اسپری رنگ قفل کرد . جلو رفت‌ و ضربدر بزرگی روی حفاظ فلزی مغازه کشید .

_ یه جوری باید بزنم‌که از بین این سوراخا رد شه و شیشه ارو بشکنه.

_ کمک میخوای ؟

زین عقب رفت . سنگ نسبتا بزرگ برداشت و کف دست لیام پرت کرد : یکی من میزنم یکی تو ... ببینیم‌ شانس کی‌ بهتره .

خنده ریزی کرد و باعث شد لیام برای لحظه ای شوکه شه. اون اصلا خنده پسر رو نشنیده بود ‌.

و حالا همین صدای ریز از یه خنده کوچیک شوکه اش کرده بود.

با صدای پسر به خودش اومد .

_ یک ... دو ... سه...

سنگ ها تو هوا پرواز کردن و بعد صدای شکستن شیشه سکوت شب رو شکوند .‌

زین سنگ دیگه ای برداشت و پرتاب کرد . به محافظ فلزی خورد و روی آسفالت خیابون افتاد.

دوباره برداشت و دوباره صدای ضربه به فلز تو هوا پخش شد .

eternal war   جنگ ابدی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora