_حالت خوبه ؟
لیام دستش رو جلوی صورت زین تکون داد و پسر رو از فکر خارج کرد .
چند قدمی پسرک ایستاده بود و کوله اش رو از پشتش در میآورد.
زینبه خودش اومد : اوه ...اره...خوبم ...
نگاه لیام به سمت مغازه کشیده شد: اینجاس؟...
زین بی حواس سر تکون داد . از تفکرات چند دقیقه پیشش که شامل لمس دست لیام و حرم نفسهاش بود ، خجالت زده بود.
صدای لیام هم به وضعیتش کمکی نمیکرد: اینجارو میشناسم . قبلا اینجا خوانندگی میکردی نه ؟
با یادآوری لحظه های خوبش لبخند تلخی زد : اره... خیلیا محو صدام میشدن.
نگاه شیطنت آمیزی به لیام که از کوله اش سنگ های کوچیک و بزرگ و اسپری های رنگ رو در میآورد انداخت: از جمله تو ...
لیام از اعتماد به نفس پسر شوکه شد . ابرو بالا انداخت و بحث رو عوض کرد : میدونی حمل سنگ چقدر کار سختیه ؟ شونه هام شکست . اسپری رنگرو بالا گرفت : اینارو از دور ترین محل نسبت به اینجا گرفتم که ریسک لو رفتن و به صفر درصد کاهش بدم . بگو که خوشحالی از اینکه بهم اعتماد کردی .
"خوشحالم که آخرین خاطراتم کنار توئه . اینو یه پاداش در نظر میگیرم."
با خودش فکر کرد اما چیزی نگفت. جلو رفت و سنگ رو از لیام گرفت : به محض اینکه اولی رو بزنم یه عده از خواب بیدار میشن و کمکممثل مور و ملخ میریزن اینجا.
به کوله اشاره کرد : خالیش کن که جلو دویدنتو نگیره .
لیام کوله رو برعکس کرد و سنگها با صدای تلق تلوق ریزی روی زمین ریختن: چشم قربان .
زین مشتش رو دور اسپری رنگ قفل کرد . جلو رفت و ضربدر بزرگی روی حفاظ فلزی مغازه کشید .
_ یه جوری باید بزنمکه از بین این سوراخا رد شه و شیشه ارو بشکنه.
_ کمک میخوای ؟
زین عقب رفت . سنگ نسبتا بزرگ برداشت و کف دست لیام پرت کرد : یکی من میزنم یکی تو ... ببینیم شانس کی بهتره .
خنده ریزی کرد و باعث شد لیام برای لحظه ای شوکه شه. اون اصلا خنده پسر رو نشنیده بود .
و حالا همین صدای ریز از یه خنده کوچیک شوکه اش کرده بود.
با صدای پسر به خودش اومد .
_ یک ... دو ... سه...
سنگ ها تو هوا پرواز کردن و بعد صدای شکستن شیشه سکوت شب رو شکوند .
زین سنگ دیگه ای برداشت و پرتاب کرد . به محافظ فلزی خورد و روی آسفالت خیابون افتاد.
دوباره برداشت و دوباره صدای ضربه به فلز تو هوا پخش شد .
ESTÁS LEYENDO
eternal war جنگ ابدی
Fanfic[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...