زیر برف ایستاده بود و از پشت پرده ای اشک به پسر رو به روش نگاه میکرد . به لبخند تلخ روی لبهاش .
با صدایی زمزمه وار اعتراض کرد : چرا؟ ...
مکث کوتاهی کرد و فریاد زد : چرا اینکارو کردی ؟
انگار که فریادش میتونست زمان رو به عقب برگردونه .
انگار که بلندی صداش میتونست به فرای طبیعت التماس کنه .
قطره اشکی از چشمهای پسر سقوط کرد . لبخندش هنوز هم روی لبهاش بود . و صداش، گرفته تر و لرزون تر از هر موقع :
_میخواستم تمومش کنم ...
نگاهش روی چهره مرد رو به روش تاب میخورد و با بی قراری برای وداع ، التماس میکرد.
سرش رو پایین انداخت تا بیشتر از این لبخند و نگاه دردمند پسر ، زیر سرمای زمستون و برفی که به سرخی میگرایید ، قلبش رو به درد نیاره .
زمزمه وار ، همراه با نفسی که از تنش بیرون میرفت لب زد : به چه قیمتی ؟
لرزش سایه پیش روش رو دید و چشم بست تا سقوط پسر رو نبینه .
تا دیوونه نشه...
که دووم بیاره...
صدای افتادن جسم سبک پسر روی برف رو شنید و بعد چشم باز کرد .
زیر برف سبک زمستونی ، توی یه نیمه شب برفی ، درست جایی که آغاز ماجرا بود ، همه چیز به پایان رسید .
________________________________________
در عمق سایه ها
________________________________________
داستان رو از توی پروفایلم پیدا کنید 💖
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...