داستان جدید ۲

367 30 0
                                    

زیر برف ایستاده بود و از پشت پرده ای اشک به پسر رو به روش نگاه میکرد . به لبخند تلخ روی لبهاش .

با صدایی زمزمه وار اعتراض کرد : چرا؟ ...

مکث کوتاهی کرد و فریاد زد : چرا اینکارو کردی ؟

انگار که فریادش میتونست زمان رو به عقب برگردونه .

انگار که بلندی صداش میتونست به فرای طبیعت التماس کنه .

قطره اشکی از چشمهای پسر سقوط کرد . لبخندش هنوز هم روی لبهاش بود . و صداش،  گرفته تر و لرزون تر از هر موقع :

_میخواستم تمومش کنم ‌...

نگاهش روی چهره مرد رو به روش تاب میخورد ‌و با بی قراری برای وداع ، التماس میکرد.

سرش رو پایین انداخت تا بیشتر از این لبخند و نگاه دردمند  پسر ، زیر سرمای زمستون و برفی که به سرخی میگرایید ، قلبش رو به درد نیاره .

زمزمه وار ، همراه با نفسی که از تنش بیرون میرفت لب زد : به چه قیمتی ؟

لرزش سایه پیش روش رو دید و چشم بست تا سقوط پسر رو نبینه .

تا دیوونه نشه...

که دووم بیاره...

صدای افتادن جسم سبک پسر روی برف رو شنید و بعد چشم باز کرد .

زیر برف سبک زمستونی ، توی یه نیمه شب برفی ، درست جایی که آغاز ماجرا بود ، همه چیز به پایان رسید ‌.

________________________________________

                         در عمق سایه ها

________________________________________

داستان رو از توی پروفایلم پیدا کنید 💖





eternal war   جنگ ابدی Where stories live. Discover now