۱.علاقه

219 21 5
                                    

#پارت_اول 💫
کلیدم رو از تو جیبم در آوردم و در و باز کردم. مامان تو آشپزخانه بود و داشت ناهار درست میکرد. بهش سلام کردم و از پله ها رفتم بالا. کیفمو انداختم رو تخت و بعد از درآوردن لباس هام روی تخت ولو شدم. گوشیمو برداشتم و به نسا زنگ زدم. بعد از کلی چرت و پرت گفتن بلاخره  گذاشت حرف بزنم.
من: نسا جان عزیزم انقدر فک نزن بذار حرفمو بزنم. تونستی خاله رو راضی کنی با هم دیگه بریم؟
نسا: تو خودت مگه با خاله حرف زدی؟
من: من که از قبل باهاشون هماهنگ کرده بودم ولی اخلاق مامانم رو که می‌دونی. دقیقه آخر نظرش عوض میشه.
نسا:‌ من امشب می خوام بگم ولی فکر نمی کنم اجازه بدن.
من: چرا اجازه ندن؟ ما قبلا حرفامون رو زدیم و اونا هم مخالفتاشون رو کردن ولی ما برای کار داریم میریم. داریم میریم دنبال علاقمون. 
نسا: چون که کم چیزی نیست. داریم میریم یه کشور دیگه اونم نه برای هر کاری برای بازیگری و گریموری. تازه احتمال اینکه مامان من اجازه بده بیشتره چون کار من به اندازه ی تو حاشیه نداره.
من: مامان من که حله. فوقش به بابام میگم راضیش کنه. تازه من الان تونستم یکی از بچه‌ها راضی کنم کارامون رو راه بندازه. بعداً شاید دیگه فرصتش پیش نیاد که انقدر راحت بتونیم بریم. یه دوستی دارم که کارگردانه تازه ایرانی هم هست و می خواد فیلم درست کنه. گفته میخواد همه ی عوامل فیلمش ایرانی باشن. پس این بهترین فرصت برای من و توعه.
نسا: باشه پس امروز میریم تو کارش.
بعد از این که خداحافظی کردم تلفن رو قطع کردم و از پله ها رفتم پایین. با مامان میز رو چیدیم و منتظر شدیم تا بابا از خونه ی مامان بزرگم بیاد. با صدای زنگ در از آشپزخونه رفتم بیرون و درو باز کردم. دستامو دور گردن بابا حلقه کردم و لپش رو محکم بوس کردم. اونم بوسم کرد و بعد از سلام کردن بهم رفت سمت مامانم و اونم بوس کرد. بعد از عوض کردن لباساش پشت میز نشستیم و شروع به خوردن کردیم. نگاهی بهشون انداختم و قاشقم رو گذاشتم تو بشقابم.
من: میخواستم یه چیزی بگم.
بابا: جونم.
لبم رو از تو گاز گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
من: من ... با یکی از دوستام که تو سان‌فرانسیسکوعه صحبت کردم. قراره یه فیلمی رو کارگردانی کنه که همه ی عواملش ایرانین. به منم پیشنهاد نقش اولش رو داده. من و نسا با هم می‌خوایم بریم و باهاش کار کنیم.
سکوت بدی بود و جفتشون به یه نقطه خیره شده بودن.
مامان: نه ... ختم کلام.
کلافه نگاش کردم. اخماش تو هم بود و داشت غذاش رو میخورد. به بابا نگاه کردم که هنوز تو فکر بود. سرم رو انداختم پایین و بقیه ی غذامو و خوردم. میدونستم که بابا بعدا باهام صحبت می‌کنه.
×××××
در اتاقم زده شد و بابا اومد تو. لبخندی بهش زدم و کتابم رو گذاشتم روی پا تختی. کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو پام.
بابا: حرفات جدی بود بابا؟
من: معلومه. ما قبلا هم درباره ی این موضوع صحبت کرده بودیم.
بابا: آره ولی فکر نمی‌کردم جدی باشی.
من: بابا تو خودت خوب می‌دونی من چه قدر به بازیگری علاقه دارم.
بابا: خب چرا همینجا ادامه نمیدی؟
فقط نگاش کردم.
بابا: آیدا جان. اونور مشکلاتت خیلی بیشتر از اینجا میشه. اینو خودت هم می‌دونی. بعد روزی که معروف بشی دیگه نمیتونی برگردی ایران. تو باید همه ی اینا رو در نظر بگیری.
من: می‌دونم بابا. من به همه ی اینا فکر کردم. ولی علاقم به اندازه ای هست که به این چیزا اهمیت ندم. تو که می‌دونی ... همیشه بلند پرواز بودم و دوست داشتم بهترین ها رو داشته باشم.
نفسش رو داد بیرون.
بابا: چی بگم ... تو این یه مورد به خودم رفتی. حرف‌ حرف خودته. من فقط میتونم نگرانت باشم و بهت راه رو نشون بدم. می‌دونم تو دختر باهوش و عاقلی هستی و از پس همه چیز برمیای.
لبخندی زدم و بغلش کردم.
من: من تو همه ی موارد به شما رفتم. ممنونم که انقدر درکم میکنی.
بابا هم محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید و بعد از شب به خیر گفتن از اتاق رفت بیرون.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now