۷۲.سرطان

146 9 14
                                    

#پارت_هفتاد_و_دوم 💫
تقریبا یه هفته از شب تولد آریا گذشته بود و تو این مدت کاوه رو ندیده بودم.
حالا که من میخواستم همه چیز رو ازش بشنوم پیداش نبود.
کارتی که اون روز به هیزل داد رو برداشتم و خواستم شمارشو بگیرم ولی دستام می‌لرزید.
از شنیدن حقیقت میترسیدم.
همینطوری با خودم درگیر بودم که صدای زنگ در اومد.
سارا تازه اومده بود دنبال هیزل و برده بودش پیش پسرش و نسا هم که سرکار بود.
پس کیه؟
رفتم سمت در و از چشمی نگاه کردم و با دیدن کاوه سریع در رو باز کردم.
من: سلام.
کاوه: سلام.
همینطوری اومد تو و رفت رو مبل نشست و پاهاش رو گذاشت روی میز و دست به سینه نشست.
با اخم و تعجب نگاش کردم.
کاوه: دخترت کجاست؟
ابروهام از تعجب پرید بالا.
من: دخترم؟
کاوه: یا بهتره بگم دخترمون.
ضربان قلبم تند شد.
من: چی داری میگی؟
بعدم برای اینکه حواسش رو پرت کنم رفتم سمتش و پاچه ی شلوارش رو گرفتم و پاشو از رو میز برداشتم.
من: پاتو بردار ببینم.
از جاش بلند شد و رخ تو رخم وایساد.
کاوه: بسه آیدا ... تا کی میخوای قایمش کنی؟ فکر کردی باور کردم وقتی گفتی بچه ی نساست؟ فکر کردی این همه شباهت رو نمی‌بینم؟
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم.
کاوه: بگو ... بگو که دختر منه ... بگو که دختر ماست.
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و سعی کردم از بین هاله ی اشکم ببینمش.
درمونده پلک زدم که اشکم روی صورت چکید.
آروم سر به تایید تکون دادم.
کاوه: وای ... وای.
بهم پشت کرد و دستشو کرد تو موهاشو کشیدشون.
کاوه: وای آیدا ... تو ... چطور تونستی یه همچین چیزی رو بهم نگی؟ چطور تونستی.
با این حرفش انگار آتیشم زد و تمام اون زجرایی که تو این چند سال کشیدم از جلوی چشمام رد شد.
من: من چطور تونستم؟ تو چطور روت میشه یه همچین چیزی رو از من بپرسی؟ چطور روت میشه بعد از اینکه ولم کردی و رفتی ازم بپرسی چرا بهت نگفتم داری بچه دار میشی؟
کاوه: اگه میدونستم دارم پدر میشم نمی‌رفتم.
از بلندی دادش از جا پریدم.
من: هه ... میبینی؟ تو حتی اگه نمیخواستی بری هم فقط به خاطر بچه بود نه به خاطر من. اگه بهت میگفتم فقط به خاطر بچه میموندی ... اصلا به من فکر میکردی؟ نه ... اگه یه درصد به من فکر میکردی ولم نمی‌کردی بری. 
چشماشو کلافه بست.
کاوه: تو هیچی نمیدونی آیدا ... پس حرف بیخود نزن.
من: من حرف بیخود میزنم؟ جالبه ... خیلی جالبه. الان چیه؟ حس پدرانت گل کرده؟ الان که فهمیدی دخترته میخوای چیکار کنی؟ ازم بگیریش؟ میخوای داغ دخترمم مثل خودت به دلم بذاری؟
یهو خیلی بلند داد زد که پلکم پرید.
کاوه: لعنتی من سرطان داشتم.
شوکه نگاش کردم ... چی گفت؟
کاوه: آره ... سرطان بدخیم داشتم ... تستیکولار ( سرطان بیضه ) ... تو فکر کردی من دوست نداشتم که ولت کردم و رفتم؟ فکر کردی برام یه دختر چند شبه بودی؟ نه ... تو همه ی دنیای من بودی ... همه‌ چیز و همه کسم ... چند ساعت نمیدیدمت جوری دلم برات تنگ میشد که انگار سالهاست ندیدمت ... دکترا بهم گفتن که ... نمیتونم بچه دار شم ... به خاطر سرطان و شیمی درمانی.
اولین باری که دخترمون رو دیدم ... یه حس عجیبی بهش داشتم ... انگار میدونستم که از گوشت و خون خودمه. چشماش ... عین چشمای تو بود ... وقتی چشماشو دیدم باورم نمیشد. اگه دکترا اونطوری بهم نمیگفتن تو همون نگاه اول میگفتم این بچه بچه ی من و توعه.
وقتی مامان صدات کرد بیشتر شک کردم برای همین ... همون شب چند تا از تار موهاش رو برداشتم و بردم آزمایشگاه.
آزمایش دی ان ای دادم و معلوم شد که ...
نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت.
اشکام همینطوری بدون مکث میومد.
وای خدا ... همه ی این مدت ... کاوه مریض بوده و درد میکشیده و من ...
همش فکر میکردم ...‌ بمیرم براش.
تو تنهایی شیمی درمانی می‌شده و کسی پیشش نبوده ... حتی خانوادش.
کاوه: آیدا ... آیدا ... میفهمی با من چیکار کردی؟ چطوری تونستی بچمو ازم دور نگه داری؟
من: من با تو چیکار کردم؟ تو چی؟ تو میفهمی با رفتنت چه بلایی سرم آوردی؟ میفهمی با قلبم چیکار کردی؟ وقتی چشم باز کردم دیدم نیستی و بعدش هر جا می‌گشتم پیدات نمی‌کردم دلم میخواست بمیرم. چطور میتونی انقدر حق به جانب باشی ... اون موقع که جواب آزمایش حاملگیم رو گرفتم کجا بودی که باهم خوشحال باشیم؟ اون موقع که رفتم تو اتاق عمل کجا بودی که دستمو بگیری و بگی نگران نباش؟ اون موقع که دخترت داشت برای اولین بار راه می‌رفت ... اولین بار صحبت کرد ... بیشتر اولین هاش رو از دست دادی ... هفت سال حسرت پدرش به دلش موند.
عصبی رفتم سمتش و با گریه کوبیدم تو سینش.
من: چطور تونستی؟ چطور تونستی به جای هردومون تصمیم بگیری؟ چرا بهم نگفتی ... چرا لعنتی ... اگه بهم میگفتی باهم دیگه از پسش برمیومدیم. من کنارت بودم ... هر چی که بود بازم کنارت میموندم. چرا این همه سال بینمون جدایی انداختی ... چرااا ...
مچ دستامو گرفت و کشیدم تو بغلش و سرمو گذاشت رو سینش و یه دستشم گذاشت رو سرم و با اون یکی کمرم رو گرفت.
کاوه: نزن ... دستات درد میگیره.
همون طوری تو بغلش گریه میکردم و اونم بدون اینکه چیزی بگه به موهام دست میکشید.
من: چرا کاوه ... حق نداشتی بدون اینکه بهم بگی بری ... حق نداشتی اونطوری ولم کنی.
کاوه: آیدا ... من اون موقع داغون شده بودم. دکترا بهم گفته بودن وضعم خیلی بده و چند ماه بیشتر وقت ندارم ... نمیتونستم زندگیت رو بهت زهر کنم ... من فکر میکردم بچه دار نمیشم ... نمی‌خواستم فرصت مادر شدنت رو ازت بگیرم ... تو عاشق بچه ها بودی ... نمیخواستم این فرصت رو از دست بدی.
اگه میبینی الان اینجام و سالمم فقط به خاطر توعه ... فقط به خاطر دوباره دیدن تو تونستم سرپا شم ... اگه میدونستم بچه ای درکاره باور کن نمی‌رفتم ... میموندم و پیش خودت و بچمون با این سرطان لعنتی میجنگیدم.
حس کردم قطره اشکی روی موهام افتاد. اونم مثل من داشت دیوونه میشد ... چشماش قرمز قرمز بود و خیلی آشفته بود.
مطمئنم برای اون دردناک تر بود که این همه سال از زن و بچش دور بوده باشه ... اونم با وجود مریضیش.
هنوز باورم نشده بود که کاوه سرطان داشته باشه.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now