۲۵.حموم

91 13 4
                                    

#پارت_بیست_و_پنجم 💫
کاوه از آشپزخونه اومد بیرون و خودشو رسوند بهم.
کاوه: من یه ساعتی میرم بیرون و برمی‌گردم. اصلا غریبی نکن ... غیر از مامان هم کسی نیست ... راحت باش.
آروم سرم رو تکون دادم. دستش رو گذاشت کنار سرم و روی موهام رو آروم بوسید. آخ ... اشک باز تو چشمام جمع شد. اما این دفعه از ناراحتی نبود ... از عشق بود. دوست نداشتم بره ... دلم میخواست بشینه و محکم بغلش کنم ... ولی رفت و در رو پشت سرش بست.
مامان کاوه: پاشو عزیزم ... بیا بریم بالا تو اتاق کاوه حموم هست. برات لباس میذارم ... با خیال راحت کاراتو انجام بده.
من: خیلی ممنونم.
لبخند مهربونی بهم زد و جلوی اتاقی وایستاد و درش رو باز کرد و رفت کنار. اتاقش رو که دیدم دهنم باز موند. قشنگ معلوم بود اتاق یه پسره. نور های آبی ای که از میزش و کمدش میومد خیلی اتاق رو قشنگ کرده بود. محو اتاقش شده بودم و هی دور و برم رو نگاه میکردم. چشمم به دری خورد که توی اتاقش بود و فهمیدم که حمومه. رفتم داخل و بعد از اینکه همه ی لباسام رو در آوردم آب داغ رو باز کردم و رفتم زیر دوش. چشمام رو بستم و سعی کردم امروز رو کلا از ذهنم پاک کنم. آخرین گریه هامم کردم و خودمو لباسامم شستم و روی شوفاژ تو حموم آویزون کردم و بعد از یه ساعت حوله ی آبی رنگی که فکر کنم برای کاوه بود رو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. جلوی آینه وایستادم و مشغول خشک کردن موهام شدم که متوجه لباسای روی تخت شدم. نگاشون کردم که هنوز روشون مارک داشت و به نظر اندازه بود.
×××××
بعد از عوض کردن لباسام از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین. مامان کاوه تو آشپزخونه بود و انگار داشت سالاد درست میکرد.
من: کمک نمی‌خواید؟
مامان کاوه: عه اومدی؟ عافیت باشه. دیگه کم کم داشتم میومدم دنبالت.
لبخندی زدم و یه چاقو برداشتم و مشغول خرد کردن کاهو شدم.
مامان کاوه: نمی‌خواد زحمت بکشی ... خودم انجامش میدم.
من: این چه حرفیه.
مامان کاوه: خب ... پس همکار کاوه ای؟
من: بله ... نقش مقابلش تو فیلمم.
مامان کاوه: می‌دونی ... کاوه خیلی کم پیش میاد به ما سر بزنه ... بیشتر مواقع خونه ی خودشه. ولی تو این چند وقت یکی دوبار اومد و ... این دو بار همش از تو حرف میزد. از اینکه چه قدر با استعدادی و چه قدر باهات راحته.
لبخند ذوق زده و خجالت زده ای زدم و سرم رو انداختم پایین.
من: منم خیلی براش احترام قائلم. به نظرم آدم موفقی میشه. هر چند الانم هست.
مامان کاوه: ایشالا ... کاش مامانش هم بود میدید چه پسری شده.
با فکر به کاوه و اینکه چه قدر دوست داشتنیه لبخند عمیقی زدم. انگار حضور مامانش رو کلا فراموش کردم و جوری که انگار با خودم حرف میزدم خیلی راحت شروع کردم ازش تعریف کردن.
من: کاوه فوق العادست ... همیشه مثل یه دوست خوب و پشتوانه پشتم بوده. نمی‌دونم اگه کاوه نبود اینجا چه بلاهایی سرم میومد.
با فکر کردن به تک تک حرکات و کارهای کاوه لبخند عمیقی رو لبم اومد. انگار تازه حواسم جمع شده بود و یادم اومده بود که مامانش هم هست. سریع سرم رو آوردم بالا و نگاش کردم که داشت با لبخند خاصی نگام میکرد. با خجالت سرم رو انداختم پایین و خودمو مشغول نشون دادم. یعنی منو گذاشتن فقط سوتی بدم و آبروی خودمو ببرم.
صدای در و پشت بندش صدای کاوه اومد.
کاوه: سلام. من اومدم.
برگشتم سمتش که دم در آشپزخونه وایستاده بود. ما هم سلام کردیم که متوجه دکمه ی کنده شده ی پیرهنش شدم.
من: کجا رفتی؟ دکمت چرا افتاده؟
کاوه: هیچی چیزی نیست. فکر کنم شل شده بود افتاد.
ولی معلوم بود داره الکی میگه. موهاش هم حسابی بهم ریخته بود. انگار دعوا کرده بود.
کاوه: من میرم دوش بگیرم. بابا کی میاد؟
مامان کاوه: احتمالا یکی دو ساعت دیگه.
کاوه سرش رو تکون داد و از پله ها رفت بالا. منم حدود نیم ساعت کمک کردم و تا خواستم بشینم مامانش صدام کرد.
مامان کاوه: آیدا جان بی زحمت اینو می‌بری بدی به کاوه؟ بگو براش اتو کردم. میترسم یادم بره.
پیرهنی که گرفته بود سمتم رو ازش گرفتم و از پله ها رفتم بالا. جلوی در اتاقش وایستادم و در زدم ولی جواب نداد. دوباره در زدم که باز جواب نداد. احتمالا هنوز تو حموم بود. آروم در رو باز کردم و از لای در نگاه کردم که کسی رو ندیدم. در رو کامل باز کردم و رفتم تو. پیرهن و گذاشتم رو تختش که نگاهم به قاب عکس کنار تختش افتاد. من چرا اینو ندیدم؟ برش داشتم و با دقت نگاش کردم. پسر بچه ی کوچیکی تو عکس بود با یه خانم و آقا. حتما کاوه و مامان باباش بودن. کاوه به شدت شبیه مامانش بود. همون مهربونی و همون لبخند. اگه بودش مطمئنم کلی‌ باهاش صمیمی میشدم.
کاوه: مامان بابات بهت یاد ندادن فوضولی کردن کار بدیه؟
یا شنیدن صداش اونم خیلی نزدیک هینی کشیدم و برگشتم سمتش که صورتم خورد به سینه ی لختش و رد رژ لبم که از صبح مونده بود روی سینش موند. لبم رو آروم گاز گرفتم و به پایین تنش نگاه کردم.

 لبم رو آروم گاز گرفتم و به پایین تنش نگاه کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now