۴۳. کسی که عاشقشم

80 10 5
                                    

#پارت_چهل_و_سوم 💫
بابا: سلام ... عه. تو هم اینجایی.
کاوه در حالی که معلوم بود هنوز خماره از جاش بلند شد و با بابا دست داد. مامان اینا هم سلام کردن و رفتن تو آشپزخونه. کاوه کنارم نشست و بابا هم رو به رومون.
بابا: خب بچه ها کنفرانس مطبوعاتیتون کیه؟
من: فکر میکنم هفته ی دیگه باشه.
بابا: می‌خواین بگین که باهم رابطه دارید؟
من: به نظرم فعلا زوده. نمی‌خوام همین اول کاری کلی خبر ازمون دربیاد.
یهو بابا چشمش رو صورت کاوه قفل شد و دقیق نگاش کرد.
بابا: اون چیه روی لبت؟
چشام گرد شد و سریع برگشتم سمت کاوه که دیدم گوشه ی لبش خیلی کم قرمز شده.
من: آها این ... من ساندویچ درست کرده بودم ... فکر کنم به خاطر سس اون باشه. مگه نه کاوه؟ بیا بریم بشورش.
بعد هم دست کاوه رو گرفتم و از جام بلند شدم.
بابا: خودش میره دیگه. مگه بچه کوچولوعه که دستشو بگیری ببری دستشویی.
من: آخه تا حالا اینجا نرفته دستشویی شاید معذب باشه.
بعد هم سریع دست کاوه رو کشیدم و بردمش سمت دستشویی. فقط میخواستم از پیش بابا فرار کنم. البته ... میخواستم با کاوه هم تنها باشم و یه بار دیگه ببوسمش. امروز به شدت خواستنی شده بود و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. در دستشویی رو باز کردم و هلش دادم تو و بعد از اینکه مطمئن شدم دیده نمیشیم خودمم رفتم تو و در رو بستم. خواست حرفی بزنه که هلش دادم سمت دیوار و لبامو گذاشتم رو لباش. یکم ازم فاصله گرفت و خمار نگام کرد.
کاوه: آیدا ... بابات بفهمه سرم رو میذاره رو سینم.
همون طوری که نگاهم به لبش بود از لحنش خندم گرفت.
من: تو از بابام میترسی؟
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک تر کرد و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
کاوه: وقتی بحث تو میشه باید ازش ترسید.
دستاش رو از دور کمرم باز کردم و ازش فاصله گرفتم.
من: من میرم تو هم دور لبت رو بشور بیا.
قیافش رو مثل گربه ی شرک مظلوم کرد و اومد سمتم.
کاوه: خودت این بازی رو شروع کردی. نمیشه که منو بذاری تو خماری و بمیری.
خندیدم و شیطون نگاش کردم.
من: فعلا آقای پیران.
بعد هم سریع رفتم بیرون و در رو بستم. خندون و سرخوش رفتم و کنار بابا نشستم.
بابا: میبینم که سرحالی.
مامان: خودت که می‌دونی کی اینطوری شارژش می‌کنه.
همون لحظه کاوه از دست شویی اومد بیرون و اومد سمتمون. خواست رو مبل رو به روییمون بشینه که با حرف بابام همون‌طوری که دولا شده بود بشینه موند.
بابا: تو نمیخوای بری؟
چشمام گرد شد و سریع چرخیدم سمت بابا که لبخند مرموزی زده بود و معلوم بود داره از اذیت کردن کاوه کیف می‌کنه. بیچاره کاوه همون‌طوری دولا مونده بود و به بابا نگاه میکرد.
بابا: چیه؟ مگه کار و زندگی نداری همش ور دل مایی.
مامان: آبتییین.
کاوه صاف وایستاد و گلوش رو صاف کرد.
کاوه: بله درست میگید. من اومده بودم یه سر آیدا رو ببینم برم. با اجازه.
بعد هم سریع کتش رو برداشت و رفت سمت در. از جام بلند شدم و دویدم دنبالش.
من: کاوه وایسا.
پشت سرش از پله ها رفتم پایین که دیدم دم در وایساده.
من: لطفا از دست بابام ناراحت نشو. داشت باهات شوخی میکرد. بیا بریم بالا.
کاوه: ناراحت نشدم که. راست میگه ... من اومدم تورو ببینم و حالا هم که دیدمت دارم میرم.
من: کاوه ...
کاوه: آیدا جدی میگم. من بابات رو واقعا دوست دارم و میدونم که منظوری نداره و فقط داره سر به سرم می‌ذاره.
من: ممنونم که انقدر خوبی.
بهم لبخند زد و گونم رو بوسید و خدافظی کرد. در رو پشت سرش بستم و بهش تکیه دادم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که چند تا ضربه به در خورد. برگشتم و بازش کردم که دیدم کاوست.
من: چیشد؟
اومد جلو و پیشونیش رو گذاشت رو شونم و مثل بچه تخسا شروع کرد به غر غر کردن که دلم براش ضعف رفت.
کاوه: من نمی‌خوام برم.
خنده ای کردم و دستم رو روی بازوهاش گذاشتم.
من: از این بازوهات خجالت بکش خرس گنده.
تو همون حالت موند و صورتش رو کشید به شونم.
کاوه: نمی‌خوام برم. به محض اینکه ازت دور میشم دلم برات تنگ میشه.
من: می‌دونم ... منم همینطور.
سرشو از رو شونم برداشتم و طبق عادتش دستشو روی موهام کشید و پیشونیم رو بوسید و رفت سمت در. خواست در رو باز کنه اما نکرد و دوباره برگشت و اومد سمتم و بازوهام رو گرفت تو دستش.
کاوه: آیدا .‌‌.. می‌خوام یه اعترافی کنم.
نگران و هیجان زده نگاش کردم.
کاوه: هر وقت که به چشمات نگاه میکنم ... کسی رو میبینم که عاشقشم ... کسی که بهش نیاز دارم. کسی که ‌‌... انگار برای بودن با من ساخته شده. می‌خوام بدونی که ... هیچ چیز هیچ وقت این چیزایی که گفتم رو تغییر نمیده.
اینا رو گفت و در عرض چند ثانیه قبل از اینکه حتی بفهمم چی شده رفت بیرون. به قدری احساساتی شده بودم که اشک تو چشمام جمع شده بود. از طرفی داشتم از خوشحالی بال در می آوردم و از طرفی نگران شده بودم که نکنه اتفاق بدی افتاده که کاوه داره این حرفا رو میزنه. میترسیدم مثل فیلما بعد از گفتن این حرفا ولم کنه و بره ...

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon