۸۰.دوست دارم

136 7 22
                                    

#پارت_هشتادم 💫
وای خدا ... این ...
دیوار های اتاقش پر بود از عکس های من و هیزل ... همون عکسایی که اون روز براش فرستادم.
یه عکس خیلی بزرگ شاسی هم از من و خودش روی دیوار رو به روی تختش بود.
دستاشو از پشت دور شکمم حلقه کرد و چونشو رو شونم گذاشت.
کاوه: روز و شبم رو با نگاه کردن به این عکسا میگذرونم.
من: کاوه ... اینا ... خیلی ... اصلا نمیدونم چی بگم.
اشک تو چشمام جمع شده بود و حسابی احساساتی شده بودم ... دلم میخواست سفت بغلش کنم و انقدر فشارش بدم که بترکه.
🔞🔞🔞
برم گردوند سمت خودش.
کاوه: هیچی نگو ... فقط ببوسم.
لبخندی زدم و روی نوک پام بلند شدم و دستامو دور گردنش انداختم و لبامو رو لباش گذاشتم.
خیلی تند و پر عطش لبامو بوسید و فشاری به گردنم داد.
چرخوندم و تکیه دادتم به دیوار ... دستامو بردم تو موهاش و کشیدمشون که ناله ی ریزی کرد.
دستشو برد سمت لباسم و پایینش رو گرفت و از تنم درش آورد.
موهام پخش شد روی شونم که کنارشون زد و لباشو روی ترقوه و شونه ی لختم گذاشت.
نفس عمیقی کشیدم و موهاش رو محکم تر کشیدم که ناله ای کرد.
دستمو بردم سمت دکمه های پیرهنش و شروع کردم به باز کردنشون که خودشم از پایین شروع کرد به باز کردنشون.
پیرهنش رو از تنش در آوردم که دستاشو انداخت زیر پام و بلندم کرد و بردم سمت تخت و انداختم روش و روم خیمه زد.
سرشو برد تو گردنم و بوسه ها و گاز های ریز ریز بهش زد.
دستامو بردم بالا که رو هوا گرفتشون و انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد و کنار سرم گذاشتشون.
سرشو همون طوری از گردنم پایین آورد و همه جای بدنم رو بوسید.
از خط سینم رد شد و روی شکمم بوسه ای زد که شکمم به شدت منقبض شد و ناله ای کردم.
کاوه: جانم ...
لبمو گاز گرفتم و نگاش کردم.
موهای مشکی پرپشتش که چند تا تار موی سفید توشون پیدا میشد و کمر ورزیده و صافش درست مثل روز اول رابطمون بود.
هنوز همونقدر جذاب بود و دلمو میبرد.
از همون پایین نگام کرد که لبخند کوچیکی بهش زدم که لبخند بزرگی زد و خودش رو کشید بالا که بلند شدم و هلش دادم که دراز کشید.
دستاشو بردم بالای سرش و روش خم شدم که موهام ریخت رو سینش و قلقلکش داد.
خنده ای کرد و موهامو زد پشت گوشمو از عقب جمعش کرد.
لبامو گذاشتم رو سینش و همون‌طور آروم آروم بوسه زدم و رفتم پایین که ناله ی ریزی کرد.
به موهام چنگ زد و سرمو کشید بالا و سمت خودش و تو چند سانتی لباش سرمو نگه داشت.
کاوه: می‌دونی که الان قابلیت اینو دارم که جرت بدم؟
از این بی پرده و وحشی حرف زدنش هم خجالت کشیدم هم خوشم اومد.
لحنش به قدری وسوسه انگیز بود که بدنم شل شد.
خمار به لباش نگاه کردم.
من: پس منتظر چی هستی؟
انگار یهو آتیش گرفت ... لباشو محکم رو لبام گذاشت و چرخوندم که دراز کشیدم رو تخت.
بدون اینکه لباشو از رو لبام برداره بقیه ی لباسامون رو هم از تنمون در آورد و خیلی خشن و یهویی خودشو واردم کرد که نفسم بند اومد و دستمو به دهنم گرفتم که جیغ نزنم.
بعد این همون سال رابطه نداشتن و یهویی این رابطه ی خشن ... همچین دردی طبیعی بود.
کاوه: الان دردش کم میشه.
با اخم و غیض نگاش کردم.
من: خب مردک یکم یواش تر.
آروم خندید و روی سرم رو بوسید.
کاوه: خودت گفتی جرت بدم ... یادت رفت؟
با حرص زدم تو سینش.
یکم آروم حرکت کرد که دردم کم شد و جاش رو لذت غیر قابل وصفی گرفت.
ناله ی بلندی کردم که یهو یاد هیزل افتادم و دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره.
🔞🔞🔞
سرمو روی سینه ی کاوه گذاشتم و انگشتمو روی پوست نرمش کشیدم.
از شدت درد حتی نمیتونستم پایین تنمو تکون بدم.
کاوه تکون آرومی خورد که پاش که بین پام بود هم تکون خورد و دردم اومد و آخی گفتم.
خواب آلود چشماشو باز کرد و نگران نگام کرد.
کاوه: چیشدی؟
من: خدا بگم چیکارت نکنه ..‌. از شدت درد نمیتونم تکون بخورم.
اشک تو چشمام جمع شده بود و هر لحظه ممکن بود از شدت درد بترکم.
نگاهش خیلی نگران تر و شرمنده تر شد.
کاوه: آخ بمیرم الهی ... این چه وحشی بازی ای بود در آوردم.
لبمو گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم.
آروم دستش رو روی دلم گذاشت که یکم دردم گرفت و اخم کردم.
کاوه: ببخشید عزیزم ... ببخشید ‌... خودت که می‌دونی چطوری از خود بیخودم میکنی.
پیشونیم رو بوسید و همینطوری به نوازش کردن شکمم ادامه داد.
کاوه: آیدا ... به خاطر ... این رابطه ... پشیمون نیستی؟
سرمو از رو سینش برداشتم و نگاش کردم.
کاوه: احساس میکنم ناراحتت کردم ... احساس میکنم دوست نداشتی به این زودی این اتفاق بیفته.
سرمو به معنی نه تکون دادم.
غم شدیدی چشماش رو گرفت و دستش از حرکت وایساد.
من: نه ... دوست نداشتم به این زودی این اتفاق بیفته چون ... میخواستم تنبیهت کنم ... نمی‌خواستم به این زودی باز باهام رابطه داشته باشی ... ولی نتونستم ... هنوزم اونقدر دوستت دارم و اون قدری روم تاثیر داری که نتونم اونطوری که دلم میخواد ازت دوری کنم.
لبخند گشادی رو لبش اومد و سریع خودش رو کشید جلو و لباشو رو لبم گذاشت و محکم بوسیدشون که به خنده انداختم.
کاوه: اگه بدونی اینطوری لخت دیدنت توی تخت چه لذتی داره.
روم خم شد که دوباره ببوستم که صدای در اتاق و بعدش صدای هیزل اومد.
هیزل: مامان ... این تویی؟
آخ ... بیدار شده بود و حتما وقتی دیده ما نیستیم ترسیده.
کاوه سریع بلند شد و شلوارش رو پوشید و پیرهنش رو گرفت سمت من که بپوشمش.
سریع پیرهننش رو پوشیدم و پاهای لختم رو زیر پتو قایم کردم.
کاوه سریع در رو باز کرد که هیزل رو خواب آلو و در حال که چشماش رو میمالوند دیدم.
کاوه: بیدار شدی خانم خانما؟
بعدم بغلش کرد و آوردش تو اتاق و کنار من روی تخت خوابوندش و خودشم کنارش دراز کشید.
من: بهتری عزیزم؟
آروم و مظلوم سر تکون داد که دلم براش ضعف رفت.
محکم بغلش کردم و گونشو محکم بوسیدم که آروم خندید.
کاوه هم از اونور بغلش کرد و شکمش رو قلقلک داد که تند وول خورد و خندش بلند تر شد.
هنوز درد داشتم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم و همه ی توجهم برای هیزل باشه.
یه دل سیر که خندید خسته شد و همون‌طوری‌ دراز کشید.
کاوه: امروز حسابی ترسوندیمونا وروجک.
هیزل چرخید سمتش و دستای کوچولوشو روی صورت کاوه گذاشت.
کاوه چشماش رو با لذت بست و صورتشو به دست هیزل کشید.
هیزل: مرسی که ... امروز پیشم بودی ... بابا.
آخ ... حس کردم قلبم ریخت.
کاوه یهو چشماش رو باز کرد و متعجب و شوکه نگاش کرد و یهو اشک تو چشماش جمع شد.
وای خدا ... واقعا گفت بابا.
داشتم از خوشحالی سکته میکردم ... حتی نمیتونستم تصور کنم کاوه الان چه حالی داره.
کاوه: چی ... چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو.
هیزل: دوست دارم بابا.
بعدم خم شد و گونشو بوسید و دستاشو دور گردنش انداخت و بغلش کرد.
آخ قلبم.
اشکم افتاد رو صورتم که کاوه هم همزمان با من اشکش جاری شد و خیلی محکم هیزل رو بغل کرد و سرشو برد تو موهاش.
کاوه: آخ خدا ... شکرت ... فکر کردم هیچ وقت قرار نیست بهم بگی بابا ... منم خیلی دوست دارم دخترکم.
با گریه خندیدم و منم از پشت هیزل رو بغل کردم که کاوه یه دستش رو انداخت دور منو و سه تاییمون رو بغل کرد.
آخ خدا ... من دیگه هیچی ازت نمی‌خوام ... فقط همینطوری همدیگه رو داشته باشیم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Donde viven las historias. Descúbrelo ahora