۶۲.برگشت

88 8 1
                                    

#پارت_شصت_و_دوم 💫
دو هفته ای بود که کاوه نبود ... دو هفته بود که رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم. تو این دو هفته هرجایی که به فکرم می‌رسید رو دنبالش گشته بودم.
حتی مامانش اینا هم ازش خبر نداشتن و مثل من نگرانش بودن.
تو این دو هفته همش امید داشتم که برگرده و بگه که همه چیز یه شوخیه. هنوز نتونسته بودم رفتنش رو هضم کنم ... هنوز تو شوک بودم و نمی‌فهمیدم چه بلایی سرم اومده. شبا تنهایی از ترس خوابم نمی‌برد و هر روزم با اشک و گریه می‌گذشت.
دیگه خسته شده بودم ... نمیتونستم اینجا بمونم.
همه ی وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی قدیمیمون و وسایلی رو که اونجا مونده بود رو هم جمع کردم.
نسا درو باز کرد و اومد تو که با دیدنم تعجب کرد.
نسا: آیدا ... تو اینجا چیکار میکنی؟
من: اومدم وسایلمو جمع کنم.
نسا: برای چی؟
من: برمی‌گردم ایران.
شوکه نگام کرد.
نسا: چیکار میکنی؟
من: دیگه نمیتونم اینجا بمونم ... می‌خوام برم ... اینجا همه جاش پر از خاطرات منو کاوست. هر جا که میرم باهاش خاطره دارم. دیگه خسته شدم ... دیگه نمیتونم.
نسا اومد جلو و بغلم کرد. خیلی شدید زدم زیر گریه و محکم بغلش کردم ... الان به تنها چیزی که نیاز داشتم یه آغوش بود که بتونم خودمو آروم کنم.
چند دقیقه ای همونطوری گریه کردم که سبک شدم.
نسا: آیدا ... مطمئنی میخوای بری؟ شاید ... شاید کاوه برگشت.
من: مطمئنم ... برگرده که چی؟ اصلا چرا رفت ... چرا بدون اینکه هیچی بهم بگه ولم کرد و رفت؟ اون به بدترین شکل ممکن ترکم کرد و من هنوز ... هنوزم مثل احمقا منتظرشم و دوسش دارم.
دوباره زدم زیر گریه و سرم رو با دستام پوشوندم.
نسا: نکن اینطوری با خودت آیدا ... اگه آرومت می‌کنه برو ... من فقط می‌خوام آروم باشی و آرامش داشته باشی.
چشمامو بستم و به پشتی مبل تکیه دادم.
نسا: آیدا ... به خاله اینا گفتی؟
وای ... مامان اینا. بخش سخت ماجرا ... هنوز نمیدونستن و تا جایی که می‌تونستم میپیچوندمشون. الان که میخواستم برگردم ... وای ... حتی نمیتونم به عکس العملاشون فکر کنم.
من: نه ... میترسم ... از عکس العملاشون خیلی میترسم.
نسا: نگران نباش ... من مطمئنم هر چی هم که بشه پشتتن.
اگه فقط یه چیز بود که ازش مطمئن بودم همین بود.
×××××
بالاخره کارام رو کردم و برگشتم ایران. اینجا بودنم حس خوبی بهم میداد.
به مامان اینا نگفته بودم برمی‌گردم و میخواستم سوپرایزشون کنم. میدونستم خوشحال میشن ولی چیزی که در انتظارشون بود ... چی بهشون بگم ... بگم کسی که عاشقش بودم ... کسی که بهش سپردینم ولم کرده و رفته؟
کلافه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه.
زنگ در رو زدم و منتظر شدم تا جواب بدن. بعد چند ثانیه صدای بابا از تو آیفون اومد.
بابا: آیدا بابا تویی؟
من: آره منم.
در بدون حرف دیگه ای باز شد. معلوم بود خیلی شوکه شده.
سعی کردم با انرژی باشم و لبخند بزنم.
من؛ سلام من اومدم.
مامان: آیدا ... تو ... اینجا ...
من: عه ... این چه وضعه استقباله؟
بابا: ما ... شوکه شدیم ... آخه تو ... خیلی سخته که بیای ایران ... اونم فقط برای سر زدن.
سرم رو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم.
من؛ فقط نیومدم که سر بزنم.
بابا چشماشو ریز کرد و مشکوک نگام کرد.
من: اومدم که بمونم.
مامان: چی؟ ولی ... کاوه؟ اون کجاست؟ باهات نیومد؟
من: نه ... حالا بعدا بهتون میگم. فعلا می‌خوام با پدر و مادر عزیزم وقت بگذرونم ... خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
رفتم سمتشون و بغلشون کردم. اونا هم محکم و دلتنگ بغلم کردن. ولی هنوزم معلوم بود که نگرانن و فهمیدن یه چیزی درست نیست.
×××××
بعد از اینکه وسایلم رو چیدم و حموم کردم از اتاق رفتم بیرون و پیششون نشستم.
میدونستم که الان دیگه باید براشون تعریف کنم.
بابا: آیدا جان ... نمیخوای بگی چیشده؟ کاوه کجاست؟ الان دو هفتس که هر وقت بهت زنگ می‌زنیم نیستش ... الان هم که ...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم.
من: راستش ... منو کاوه ... تصمیم گرفتیم که ...
دوباره نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
من: ما تصمیم گرفتیم که به درد هم نمی‌خوریم و ... بهم زدیم.
مامان: چی؟ آیدا میفهمی چی داری میگی؟ مگه به همین راحتیه؟ شما دو تا که ...
بابا: لیدا صبر کن.
برگشت سمت من و سنگین نگام کرد.
بابا: آیدا ... من این بهونه رو قبول نمیکنم ... می‌دونمم که دلیل اصلی این نیست ... چیشده؟ به ما بگو.
من: چیزی نشده ... دلیلش همونی بود که گفتم.
بابا: یعنی چی؟ شما عاشق هم بودید ... از تک تک کاراتون و حرفاتون معلوم بود. مخصوصا کاوه ..‌. روز اولی که دیدمش عشق رو تو چشماش دیدم. مطمئنم که قضیه دوست نداشتن و به تفاهم رسیدن نیست.
اشک تو چشمام جمع شد و از جام بلند شدم.
من: خواهش میکنم ... نمی‌خوام دربارش صحبت کنم .‌‌.. فقط همینو بدونید که ... دیگه کاوه ای نیست و ... منم نمیخوام به چیز دیگه ای فکر کنم. کارم رو اون طرف ول کردم و اومدم پیش شما که آرامش داشته باشم ... پس خواهش میکنم دیگه درباره ی کاوه صحبت نکنیم.
بعد هم سریع رفتم تو اتاقم و در رو بستم و زدم زیر گریه.
اصلا دلم نمی‌خواست اینطوری باهاشون صحبت کنم. کلی حرف و سوال داشتن و گیج و نگران بودن و من ... اصلا نمی‌خواستم درباره ی هیچی باهاشون حرف بزنم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now