#پارت_هشتاد_و_چهارم 💫
کاوه ماشین رو جلوی یه رستوران شیک نگه داشت.
کاوه: بریم اینجا ناهارمون رو بخوریم.
من: تو آخر ورشکست میشی انقدر ما رو میاری بیرون. هیزل رو هم بد عادت میکنی.
کاوه: این یکی فرق میکنه.
نفهمیده نگاش کردم که پیاده شد و در عقب رو هم برای هیزل باز کرد.
کاوه: بفرمایید بانوی من.
هیزل ذوق زده خندید و دستشو تو دست کاوه گذاشت و پیاده شد.
اومدن سمت در من و در رو برام باز کردن.
کاوه دستم رو گرفت و پیادم کرد.
با همدیگه رفتیم سمت رستوران.
در رو برامون باز کردن که با سالن خالی رو به رو شدیم.
من: تعطیله؟
کاوه: نه.
دستم رو سفت گرفت و پشت یکی از گارسونا راه افتاد.
من: کاوه کل رستوران خالیه ... کجا داری میری؟
از پله ها رفتیم بالا که از دیدن منظره ی رو به روم دهنم باز موند.
یه میز سه نفره وسط سالن بود که روش شمع و گل چیده شده بود.
هیزل: وای چه قدر خوشگله.
من: کاوه ... این ...
کاوه: برای شماست.
حس کردم چشمام برق زد.
رفتیم سمت میز و کاوه صندلی رو برای من و هیزل عقب کشید.
روی میز سه تا جام و سه تا ظرف بود.
من: ببینم تو ... کل رستوران رو رزرو کردی؟
کاوه: آره.
من: چرا؟ ما که سه نفر بیشتر نیستیم.
از گیجیم خندید.
هیزل: نکنه میخوای بهش پیشنهاد ازدواج بدی؟
حس کردم قلبم ریخت ...
سریع به کاوه نگاه کردم.
خندید و لپ هیزل رو کشید.
کاوه: ما یه بار ازدواج کردیم بچه ... هنوزم زن و شوهریم.
راست میگه ... پس این نیست.
کاوه: فقط دلم میخواست خودمون سه تایی باشیم ... بدون مزاحم. نمیخواستم خونه باشیم.
گارسون اومد سمتمون و سفارشامون رو گرفت.
بعد از اینکه اون رفت یه مرد دیگه اومد که کت و شلوار تنش بود و یه چیزی شبیه آلبوم دستش بود.
تا کمر خم شد و گرفتش سمت من.
_ بفرمایید بانو.
شوکه نگاش کردم و آلبوم رو از دستش گرفتم.
اون مرده دور شد و منم آلبوم رو باز کردم که با دیدن اولین صفحش اشک تو چشمام جمع شد.
عکسای پوستر های فیلم بود.
صفحه ی بعد رو باز کردم که عکسای پشت صحنمون بود.
اشکم جاری شد و همونطوری با چشمای اشکی عکسا رو نگاه میکردم.
همه ی عکسامون با تاریخ بود.
عکسای روز کنفرانس خبری ... روزی که برنده شدیم ... روزی که دعوت شده بودیم برای برنامه ... همشون.
یهو عکسهای تکی من شروع شد که بعد از رفتن کاوه بود.
اینا رو از کجا آورده؟
عکسای من تو لباس حاملگی و همه ی ماه های بارداریم ...
تهش هم من توی بیمارستان با هیزل تو بغلم.
اشکام همینطوری میومد و با هق هق عکس ها رو نگاه میکردم.
صفحه ی بعد رو باز کردم که یه عکس بزرگ سه نفره از خودمون بود که چند وقت پیش گرفته بودیم.
نگاهمو کشیدم رو صفحه ی بعد که یه صفحه ی خالیه مشکی بود.
کاوه گوشیش رو گرفت سمتم که دیدم و چراغ قوش روشنه.
متعجب نگاش کردم.
کاوه: نورش رو بنداز روی صفحه.
گوشی رو از دستش گرفتم و نورش رو انداختم روی صفحه ی مشکی ای که جلوم بود که نوشته ای روش معلوم شد.
_ میشه زندگیت رو دوباره با من شریک شی؟
حس کردم قلبم وایستاد.
اشکام همینطوری میریخت و نمیتونستم به چشمام اعتماد کنم.
از جاش بلند شد و کنار پام زانو زد که برگشتم سمتش.
با دستاش صورتم رو گرفت و با شصتاش اشکام رو پاک کرد.
کاوه: میشه؟
مگه میشد نشه؟
این همه منتظر بودم تا دوباره ازم بخواد که باهاش باشم اون وقت بگم نه؟
من: معلومه که میشه.
لبخند گشادی زد و ناباور نگام کرد.
کاوه: وای خدا ... اصلا باورم نمیشه.
لبمو گاز گرفتم و خندیدم.
دست کرد تو جیب کت اسپورتش و جعبه ای در آورد و وقتی درش رو باز کرد حلقه ی قشنگی توش بود که از بالای جعبه نور آبی ای روش افتاده بود و زیباییش رو چند برابر کرده بود.
ناباور نگاش کردم.
من: کاوه ... ما که ... حلقه داریم ... این ...
نذاشت حرفم رو تموم کنم.
کاوه: میدونم ... ولی دلم میخواد همه چیز نو و تازه باشه ... یه شروع نو.
حلقه رو از جعبه در آورد و دستم کرد و پیشونیم رو بوسید.
هیزل: دیدی گفتم میخواد پیشنهاد ازدواج بده.
من و کاوه خندیدیم و با عشق نگاش کردیم.
هیزل: ولی من شرط دارم.
کاوه: شرط چی؟
هیزل: تا برای من یه خرس عروسکیه گنده نخری نمیذارم مامان باهات ازدواج کنه.
عه عه اینو نگاه چه از آب گل آلود ماهی میگیره.
کاوه: چشم ... خرس گنده هم برات میخرم.
به حلقه ی قشنگ تو دستم نگاه کردم.
دیگه چی میخواستم؟
هم کاوه رو داشتم و هم هیزل رو.
حس میکردم دیگه از این خوشبخت تر نمیتونم بشم.
×××××
کاوه رو به زور راضی کردم که من و هیزل رو ببره خونه ی خودمون تا به مامان اینا خبر بدم.
در رو باز کردم و با هیزل رفتیم تو و بهشون سلام کردیم.
هیزل دوید پیش بابام و روی مبل نشست و منم رفتم تو آشپزخونه.
مشغول درست کردن سالاد بودم که مامان اومد تو آشپزخونه آب بخوره.
همینطوری مشغول سالاد درست کردن بودم که یهو مامان به سرفه افتاد.
نگران سر بلند کردم و رفتم سمتش و زدم پشتش.
من: آروم ... نفس عمیق بکش.
دستش رو گرفت بالا تا دیگه نزنم.
نفس عمیقی کشید و سریع دستمو کشید سمت خودش.
فهمیدم متوجه حلقم شده.
با ذوق لبم رو گاز گرفتم و منتظر ری اکشنش شدم.
مامان: این ... این ...
من: کاوه دوباره ازم خواستگاری کرد.
بعدم همزمان باهم جیغی کشیدیم و همدیگه رو بغل کردیم.
بابا: چیشدهههه؟؟؟
مامان: دخترت داره عروس میشه.
بعدم دستمو گرفت بالا.
با خجالت لبمو گاز گرفتم و زیر زیرکی به بابا نگاه کردم.
لبخندی زد و اومد جلو و همونطور که تو بغل مامان بودم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید.
بابا: خوشبخت بشی بابا ... خیلی خوشحالم برات.
با بغض نگاش کردم.
من: ممنونم بابا.
هیزل هم دوید اومد پیشمون.
هیزل: منم بغل ...
خندیدم و دستامون رو براش باز کردیم و بغلش کردیم.
YOU ARE READING
نور ، صدا ، تصویر ، عشق
Romanceاین رمان در ادامه ی حسی به نام عشقه و برای خوندنش اول باید حسی به نام عشق رو بخونید این دومین کاریه که مینویسم و درباره ی آیداست ... دختر لیدا و آبتین که عاشق بازیگریه و برای دنبال کردن رویاهاش میره آمریکا اما میتونه در برابر نقش مقابلش فقط یه ب...