۲۴.مامان کاوه

89 12 2
                                    

#پارت_بیست_و_چهارم 💫
بلافاصله که رفتم تو بغلش شدت گریم بیشتر شد. تازه فهمیدم که داشت بارون شدیدی میومد و منو کاوه سر تا پا خیس بودیم. کاوه همینطوری تو بغلش نگهم داشته بود و رو موهام دست میکشید و منم پیرهنش رو گرفته بودم تو دستم و همینطوری گریه میکردم.
کاوه: جانم ... چی شده عزیزم چرا گریه میکنی؟
با شنیدن کلمه ی عزیزم یاد اون مردک افتادم و به جای اینکه از شنیدنش از طرف کاوه خوشحال بشم حالت تهوع بهم دست داد و لرزیدم.
من: بهم ..‌. نگو عزیزم.
بعد هم بلند تر زدم زیر گریه.
کاوه: باشه باشه ... هر چی تو بگی. چیشد آخه ... کسی بهت خبر بد داده؟
آروم سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم.
کاوه: آخه تو منو دق دادی که. بیا بریم سوار ماشین شیم الان سرما میخوری.
نمی‌خواستم ازش جدا شم برای همین محکم تر بغلش کردم. کاوه به زور خودش رو کج کرد و یه وری بغلم کرد و رفت سمت ماشین. منو آروم نشوند و خودش هم پشت فرمون نشست. همش احساس میکردم فشار دست اون عوضی رو بین پاهام حس میکنم و همین حالم رو بدتر میکرد.
کاوه: برم خونتون؟
من: نه ... لطفاً ... ببرم یه جای دیگه ... یه جایی که حواسم رو پرت کنه.
سرش رو تکون داد و استارت زد و بخاری ماشین رو روشن کرد و بعد از تنظیم کردنشون روی من ماشین رو روشن کرد. آروم چشمام رو بستم و با گرمایی که بهم میخورد چشمام گرم شد و خوابم برد.
×××××
با تکون هایی که می‌خوردم از خواب پریدم و به ثانیه نکشید که یادم اومد چه اتفاقی افتاده و سریع خودم رو از ترس گوله کردم.
کاوه: نترس منم.
با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم و آروم نشستم و به دور و برم نگاه کردم که یه جای نا آشنا بودیم.
من: کجاییم؟
کاوه: جلوی خونه ی ما.
بی حال تر از اونی بودم که بخوام بیشتر سوال بپرسم.
کاوه: آیدا ... اونجا ... کسی اذیتت کرد؟ به من بگو ... خودتو خالی کن.
با این حرفش دوباره زدم زیر گریه و خودمو کشیدم سمتش که فهمید و بغلم کرد. دستام رو گذاشتم پشت گردنش و انگشتام رو بردم تو موهاش و با شدت گریه کردم. کاوه هم دستش رو گذاشت پشتم و نوازش وار رو کمرم کشید.
من: کاوه ‌‌... اون مرتیکه ... اون بهم ‌‌...
گریه نذاشت جملم رو کامل کنم. دست کاوه رو کمرم وایستاد و فهمیدم که گرفته قضیه چیه. حس کردم صدای بهم فشار دادن دندوناش رو شنیدم. از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام.
کاوه: چی گفتی؟ آیدا ... اون یارو کاری باهات کرد؟ بهت دست زد؟ بلایی سرت آورد؟
منظورش رو فهمیدم و سرم رو به معنی نه تکون دادم.
من: نه ... بلافاصله از دستش در رفتم.
نفس عصبی ای کشید و ماشین رو خاموش کرد.
کاوه: پیاده شو. میریم خونه ی ما ... مامانم خونست.
من: آخه ‌...
کاوه: الان تنها نباشی بهتره ... نسا هم بهت پیام داد که تا شب نمیاد خونه ... اتفاقی دیدمش. پس بهتره بیای پیش ما.
معذب سرم رو تکون دادم و پیاده شدم. دستی به صورتم خیسم کشیدم و پشت سر کاوه راه افتادم و جلوی در خونشون وایستادم تا در رو باز کنه. خونشون ویلایی و به شدت سر سبز بود. اصلا آدم کیف میکرد وقتی تو اون خونه قدم میذاشت. یه استخر بزرگ هم داشت و مثل اینکه اونورش سونا و جکوزی بود. لعنتیای خر پول. البته ما هم خدایی وضعمون خیلی خوب بود ولی فکر نکنم به پای کاوه اینا برسیم. با هم از حیاط طولانیشون رد شدیم و رسیدیم به در اصلی خونه. کاوه زنگ در رو زد و منتظر شدیم تا در باز شه. بعد از یه دقیقه در باز شد و خانم نسبتا تپلی رو به رومون وایستاد.
_ عه سلام کاوه جانم. تو اینجا چیکار می‌کنی؟
کاوه: سلام مامان ... آدم خونه مامان باباش نیاد؟
مامان کاوه: قدمت سر چشم عزیزم.
بعد هم همدیگه رو بغل کردن. مثل بچه ها پشت کاوه قایم شده بودم و خجالت می‌کشیدم برم جلو. کاوه حواسش به من جمع شد و از جلوم رفت کنار و دستم رو کشید که بیام جلوتر.
کاوه: مامان ایشون دوست و همکار منه ... آیدا ... بهت گفته بودم.
مامانش نگاهش رو به من دوخت و لبخند مهربون و همچنین نگرانی زد. فکر کنم قیافم خیلی داغون بود. لبخند باریک و بیجونی زدم و دستم رو سمتش گرفتم.
من: سلام ... خیلی خوشبخت شدم.
اونم دستش رو با مهربونی تو دستم گذاشت و لبخند زد. زن خیلی باحال و مهربونی به نظر می‌رسید. باید هم همینطور باشه ... بالاخره کاوه هم زیر دست همین زن بزرگ شده.
مامان کاوه: خیلی خوش اومدی عزیزم. بیاید تو.
من: ببخشید مزاحم شدم.
مامان کاوه: این حرفا چیه عزیزم‌. اینجا رو خونه ی خودت بدون.
سمت مبلی هدایتم کرد و نشوندم. با کاوه رفتن تو آشپزخونه ولی از اونجایی که گوشام تیز بود صدای ناواضحشون رو می‌شنیدم.
کاوه: مامان میتونی چند ساعتی حواست بهش باشه؟ من باید برم جایی ولی برمی‌گردم. بفرستش بره یه دوش بگیره سرحال شه. حالش زیاد خوب نیست.
مامان کاوه: چش شده؟
کاوه: ولش کن مامان مهم نیست. فقط حواست بهش باشه ... دمت گرم.
خودمو مشغول دید زدن خونه نشون دادم. توش از بیرونش هم قشنگ تر و شیک تر بود.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ