۸۱.نگران

114 6 12
                                    

#پارت_هشتاد_و_یکم 💫
کاوه ماشین رو جلوی کافه ای که با بابا قرار داشت نگه داشت.
کاوه: شما برید یکم بچرخید ما که کارمون تموم شد بهتون زنگ میزنم.
دوتایی از ماشین پیاده شدیم.
من: کاوه ... من ... خیلی استرس دارم.
رو به روم وایستاد و تو طرف صورتم رو گرفت.
کاوه: نگران هیچی نباش ... همه چی درست میشه .‌.. شک ندارم.
با بغض نگاش کردم که روی چشمامو بوسید.
کاوه: تو به مهارت های من شک داری؟
خندیدم و سر به نه تکون دادم.
کاوه: پس برو با دخترت خوش بگذرون تا بهت زنگ بزنم.
من: باشه ... مراقب خودت باش.
کاوه: شما هم همینطور.
گونمو بوسید و رفت داخل کافه و منم در ماشین رو باز کردم و نشستم.
من: خب ... بریم یه بستنی خوشمزه بزنیم بر بدن.
هیزل هورایی گفت و دست زد.
×××××
حدود یه ساعت بود که با هیزل تو خیابونا می‌گشتیم که بالاخره کاوه زنگ زد.
هول و با استرس جواب دادم.
من: کاوه ..‌.
کاوه: جانم عزیزم ..‌. صدات چرا می‌لرزه؟
من: دارم از استرس میمیرم ... چیشد کجایی؟
کاوه: هنوز تو کافم .‌‌.. شما هم بیاید اینجا.
من: بابا رفت؟
کاوه: آره همین الان رفت.
من: باشه الان میایم.
قطع کردم و با هیزل سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت کافه.
×××××
رفتیم تو کافه و با چشم دنبال کاوه گشتم که گوشه ی کافه دیدمش که وایساده بود و برامون دست تکون میداد.
رفتیم پیشش و پشت میزا نشستیم.
من: چیشد کاوه؟ بابا چی گفت؟
کاوه: چه عجله ای داری حالا ... یه دقیقه بشین یه چیزی سفارش بده بعد میگم.
این ریلکسیش و حرف‌ نزدنش داشت کفرم رو در میاورد.
کلافه پوفی گفتم و دست به سینه نشستم.
کاوه: شما چی میل دارید خوشگل خانم؟
هیزل: بستنییی.
من: هیزل همین الان بستنی خوردی ... دیگه بسه.
کاوه: اشکال نداره ... فقط همین امروز.
کاوه: شما چی میخوری خانم؟
با اخم نگاش کردم.
کاوه: ای بابا ... خب بگو چی میخوری تا بهت بگم دیگه.
من: هات چاکلت. 
سرشو تکون داد و به گارسون اشاره کرد و بعد دادن سفارشا برگشت سمتم.
من: میگی یا نه؟
کاوه: باهم صحبت کردیم ... من ... درباره ی دلیل رفتنم و شرایطی که داشتم براش توضیح دادم ... اولش خیلی عصبی بود و قانع نمیشد ولی ... انقدر فک زدم تا بالاخره یکم نرم شد ... ولی بهم گفتش که فکر نزدیکی زیاد بهت رو از سرم بندازم بیرون. خبر نداره که ...
چشمامو گرد کردم و زدم تو پاش و به هیزل اشاره کردم.
کاوه: بابا تو ذهنت منحرفه ... میخواستم بگم خبر نداره که باهم میریم کافه و بیرون.
با غیض نگاش کردم.
من: تو که راست میگی ... بعدش چیشد؟
کاوه: هیچی دیگه .‌‌.. بهم گفت فعلا پام رو از گلیمم دراز تر نکنم ... هنوز عصبیه ولی بهتر میشه.
یکم خیالم راحت شده بود ... همین که دعواشون نشده بود خیلی خوب بود.
سفارشامون رو آوردن و مشغول خوردن شدیم.
هیزل: مامان میریم خونه ی بابا دیگه نه؟
آخ عزیزم ... هنوز عادت نکرده بودم این کلمه رو استفاده کنه و دلم ضعف‌ می‌رفت وقتی می‌گفت بابا.
من: نه عزیزم ... باید بریم خونه. مامانی و بابایی اومدن و دلشون خیلی برای تو تنگ شده و می‌خوان ببیننت.
هیزل: نمی‌خوام .‌‌.. اصلا شما ها چرا باهم زندگی نمیکنید؟ مگه زن و شوهر نیستید؟ مگه آشتی نکردید؟ پس چرا جدایید از همدیگه؟
بعدم چرخید سمت کاوه و با بغض نگاش کرد.
هیزل: تو منو دوست نداری؟ نمیخوای پیشت باشم؟ دوباره میخوای ولم کنی و بری؟
وای ...
زبونم بند اومد و اشک تو چشمام حلقه زد.
کاوه هم وضعش بهتر از من نبود.
کاوه: بیا اینجا ببینم.
هیزل آروم بلند شد و رفت سمتش.
کاوه دو طرف صورت هیزل رو گرفت و مهربون نگاش کرد.
کاوه: من ... تو رو ... خیلی ... دوست دارم. اینو هیچ وقت یادت نره.
بهت قول میدم که دیگه هیچ وقت ولت نمیکنم. قول مردونه ... قبول؟
هیزل بچه گونه سر تکون داد و دماغش رو کشید بالا که منو کاوه رو به خنده انداخت.
کاوه: تو چی؟ تو هم منو دوست داری؟
هیزل: خیلی.
بعدم کاوه رو بغل کرد.
سفارشامون رو آوردن که از هم جدا شدن.
بعد از اینکه حساب کردیم کاوه ما رو رسوند دم خونه ی خودمون و رفت.
در رو باز کردم که هیزل تند دوید تو.
هیزل: سلاااام.
مامان و بابا با هم روی مبل نشسته بودن که از جیغ هیزل ترسیدن.
هیزل: سلام مامانی .‌‌.‌. سلام بابایی.
مامان: سلام عزیزم ... اوخ اوخ بیا اینجا ببینمت.
بابا: سلام دخترکم.
هیزل پرید بینشون و بغلشون کرد.
بابا: آیدا ... بیا تو اتاق.
بعدم خودش بلند شد و از پله ها رفت بالا.
مضطرب لبم رو گاز گرفتم و به مامان نگاه کردم که مطمئن و با لبخند بهم لبخند زد.
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم.
بابا پشت میزم نشسته بود و داشت به قاب عکس هیزل که تو بغل کاوه بود نگاه میکرد که با رفتنم تو اتاق سرش رو برگردوند سمت من.
من: جانم؟
بابا: می‌دونم که این پسره رو دوست داری ... حتی ... می‌دونم که متاسفانه اونم دوست داره ... من پدرتم .‌‌.. ولی نمیتونم بهت بگم چیکار کنی یا چیکار نکنی. فقط میتونم نگرانت باشم.
از جاش بلند شد و رو به روم وایستاد.
بابا: امیدوارم این بار واقعا خوشبختیت رو ببینم.
متعجب نگاش کردم که پیشونیم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ