۱۷.عروسک

88 13 8
                                    

#پارت_هفدهم 💫
نگاهی بهم انداخت و متوجه لرزشم شد. کتش رو از تنش در آورد و انداخت رو شونم.
من: پس خودت؟
کاوه: من سردم نیست هوا خوبه. تو لباسات کمه.
من: مرسی.
کاوه: دیگه بهتره برگردیم. خیلی دیر شده.
تا خونه پیاده راه رفتیم و دم در کتش رو در آوردم دادم دستش.
من: مرسی بابت امشب. خیلی خوش گذشت. فردا می‌بینمت.
کاوه: به منم همینطور ... شبت به خیر.
×××××
سر ست بودیم و تو سالن ورزشی وایستاده بودیم و قرار بود پاهامون رو ببندیم بهم و بدوییم. صحنه ی منو کاوه بود و مثلا اتفاقی با هم افتاده بودیم تو یه گروه و از این اتفاق ناراضی بودیم. کنار کاوه وایساده بودم و دست به سینه اخم کرده بودم.
سارا: حرکت.
کاوه: من نمیفهم. این همه آدم. باید منو با این دختره که یه سره تو بغل این و اون پلاسه بندازن.
اخمم رو غلیظ تر کردم و برگشتم سمتش.
من: نه که من از خدامه هم تیمی توی گند اخلاق باشم.
بعدم نگاه ازش کندم و به زمین مسابقه نگاه کردم. خداروشکر که خوده کاوه اخلاقش اینطوری نیست وگرنه اصلا نمیتونستم تحملش کنم. از مربی بند گرفت و اومد سمتم و دولا شد و خیلی خشن پام رو کشید سمت خودش.
من: هی ...
بی توجه بهم پای راست منو به پای چپ خودش گره زد و صاف وایستاد. سارا کات داد و ما هم آماده ی دویدن شدیم.
سارا: حرکت.
داور سوت رو زد و همه شروع کردن به دویدن. ما هم شروع کردیم ولی قرار بود خیلی تند نریم و با هم دعوا کنیم. 
من: میشه لطفاً بجنبی؟ الان میبازیم.
کاوه: مهم نیست ... به هر حال که یه بازی مسخره و بچه گونس.
با حرص نگاش کردم.
من: شاید برای تو مهم نباشه ولی برای من مهمه و این بازی رو میبرم.
بعد هم دستم رو بردم پشتش و انداختم دور کمرش تا تسلط داشته باشم و قدمام رو تند تر کردم. برگشت و با تعجب نگام کرد که بدون توجه بهش تند میدوییدم و اونم که دید چاره ای نداره قدم هاش رو باهام هماهنگ کرد. به خط پایان رسیدیم که همه بلند شدن و دست زدن. با خوشحالی و با یه پا بالا پایین میپریدم و خوشحالی میکردم. طبق فیلمنامه پریدم تو بغل کاوه و از گردنش آویزون شدم.
من: برنده شدیم ... برنده شدیم.
دستش رو گذاشت رو بازوهام و آروم از دور گردنش باز کرد. با لبخندی که رو لبم مونده بود نگاش کردم و اونم همینطوری زل زد بهم. هر دفعه که نگام میکرد حس میکردم یه چیزی تو دلم فرو می‌ریزه. لبخندم آروم محو شد و دستام رو از رو شونش برداشتم. دیگه فیلم بازی نمی‌کردم. واقعا محوش شده بودم. به خودش اومد و خم شد و آروم بند پامون رو باز کرد.
سارا: کات ... خسته نباشید.
کاوه: کارمون تمومه؟
سارا: آره برای امروز دیگه کاری نداریم.
کاوه سریع از همه خدافظی کرد و با عجله زد بیرون.
×××××
با صدای زنگ گوشیم از دستشویی اومدم بیرون. با فکر اینکه نکنه کاوه باشه با سرعت دویدم سمت مبل و روش شیرجه زدم و گوشی رو از روی میز برداشتم.
نسا: خب حالا آروم باش در نمیره که ...
من: بله.
کاوه: سلام ... خونه ای؟
من: سلام ... آره ... چیزی شده؟
کاوه: بیا دم در.
من: دم در؟ دم در خونه ی ما؟
به گیجیم خندید و حس کردم سر تاسفی تکون داد.
کاوه: بله خانم دم خونه ی شما.
با تعجب گوشی به دست از خونه زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین و در رو باز کردم که دیدم کاوه گوشی به دست جلوی در تکیه داده به ماشینش. با تعجب گوشی رو قطع کردم.
من: سلام ... اینجا چیکار می‌کنی؟
از ماشین فاصله گرفت و با یه دستش که پشتش بود اومد سمتم. رو به روم وایستاد و از پشتش همون عروسک گاوی شکلی که دیشب می‌خواستیم بگیریمش ولی نمیتونستیم رو در آورد و گرفت جلوی صورتم. با چشمای گرد شده نگاش کردم.
کاوه: بالاخره گرفتمش.
من: تو ...
زبونم بند اومده بود و فقط با تعجب نگاش میکردم. یعنی ... برای من گرفتتش؟ به چشماش نگاه کردم که متوجه قرمزیش شدم. انگار که شب نخوابیده باشه. چرا صبح متوجه نشدم.
کاوه: اگه نمیخوایش خودم میبرمش.
بعد هم داشت عروسک رو میکشید عقب که سریع دستم رو بردم جلو و عروسک رو از دستش گرفتم.
من: یعنی ... تو ... دیشب هم برگشتی اونجا نه؟
کاوه: آره ... تا پنج صبح داشتم تلاش میکردم ولی موفق نمی‌شدم.
چشام گرد شد. پنج صبح؟ یعنی تقریبا چهار ساعت بعد از اینکه از هم خدافظی کردیم.
کاوه: بعد دیدم فایده نداره گفتم ولش کن فردا دوباره برمی‌گردم ... امروز هم رفتم دیدم چند تا پسر بچه دارن بازی میکنن ... اونا قلقش رو بهم یاد دادن.
با دهن باز فقط نگاش میکردم. واقعا ... به خاطر من این همه تلاش کرده بود؟ به خاطر یه عروسک؟ لبخند خوشحال و ذوق زده ای رو لبم نشست و به گاو نرم تو دستم نگاه کردم.
من: ممنونم ... این ... خیلی برام ارزش داره.
بعد هم رفتم جلو و آروم لبام رو روی گونش گذاشتم و بوسش کردم که حس کردم نفساش تند شد. ازش فاصله گرفتم و از خجالت سریع رفتم تو. دستم رو روی قلبم گذاشتم که تند تند میزد. این چه کاری بود کردم.

 این چه کاری بود کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now