#پارت_سی_و_دوم 💫
با نسا رفتیم تو آب و کلی بهم آب پاچیدیم. کلا حواسم از کاوه پرت شده بود که با برخورد انگشتایی به پهلو هام از جا پریدم که نزدیک بود پام سر بخوره و بیفتم تو آب. برگشتم که کاوه رو دیدم که با خنده داشت نگام میکرد و تا دید برگشتم یه عالمه آب پاچید تو صورتم. با عصبانیت چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستی به چشمام کشیدم و حمله کردم سمتش و تا تونستم روش آب پاچیدم. انقدر آب بازی کردیم تا خسته شدیم و اومدیم بیرون.
رفتیم سمت زیر انداز و من از تو ساکم دو تا حوله در آوردم و یکیش رو دادم به کاوه.
دیدم که نسا رفت سمت علی و در گوشش یه چیزی گفت و با هم خندیدن. این دو تا بدجور مشکوک میزنن.
کاوه: آیدا میشه بی زحمت تیشرتم رو بدی؟
دوباره رفتم سمت ساک که کاوه هم بهم نزدیک شد و روی زیر انداز و زیر سایه بون وایستاد. دولا شدم و بین وسایل تو ساکم دنبال تیشرتش گشتم. بالاخره پیداش کردم. برش داشتم و برگشتم سمتش.
من: بیا پیداش کردم.
تیشرت رو ازم گرفت و تشکر کرد. کاوه اون طرف میله ی سایه بون بود و من اینورش. همینطوری داشت بهم نگاه میکرد که یه دفعه نفهمیدم چیشد ولی چتر سایه بون بسته شد و من کاوه موندیم زیرش و نتونستیم تعادلمون رو حفظ کنیم و افتادیم زمین و کاوه افتاد رو من. وضعیت افتضاحی بود ... کاوه به شدت سنگین بود و داشت خفم میکرد.
من: کاوه ... داری خفم میکنی.
خواست یکم خودش رو بلند کنه ولی نتونست و دوباره وزنش رو انداخت روم.
کاوه: خیله خب صبر کن.
بعد هم دو طرف دستام رو گرفت و به زور چرخید که من روی اون قرار گرفتم و موهای خیسم ریخت رو شونه های لختش.
کاوه: بهتر شد؟
من: آره ... ولی این تو خیلی گرمه. باید یه جوری در بیایم.
کاوه: تو باید اول بری بیرون.
من؛ نمیتونم ... موهام گیر کرده. نمیتونم درش بیارم.
موهام گیر کرده بود به میله ی سایه بون و حسابی داشت موهام رو میکشید.
کاوه: صبر کن شاید من بتونم. اما باید یکم بهم نزدیک تر شی.
دستم رو یکم شل کردم و بهش نزدیک تر شدم.
من: خوبه؟
کاوه: آره همینطوری بمون.
بعد هم دوتا دستاش رو برد بالا و مشغول ور رفتن با موهام شد. سینم به سینش چسبیده بود و صورتم دقیقا رو به روی گردنش و سیب گلوش بود. به زور آب دهنم رو قورت دادم سعی کردم به نرمی و گرمای بدنش و بوی خوبی که ازش میومد فکر نکنم. اما مگه میشد ... چشمم هی میرفت سمت سیب گلوش و رگ دستاش که بیرون زده بود.
بالاخره موهام رو جدا کرد که تونستم آروم بخزم و از زیر سایه بون بیام بیرون. کاوه هم به زور اومد بیرون و با کمک هم سایه بون رو بلند کردیم. جفتمون دست پاچه بودیم و از هم خجالت میکشیدیم. تیشرتش رو که افتاده بود زمین برداشتم و گرفتم سمتش.
کاوه: م...مرسی ... بعدا میبینمت.
تیشرت رو ازم گرفت و سریع ازم دور شد. نگاهم به نسا و علی خورد که داشتن به ما نگاه میکردن و بعد از رفتن کاوه با خوشحالی زدن قدش. من که مطمئنم کار این دو تا بوده.
نشستم رو شنا و به دریا خیره شدم و اون لحظه رو هزار بار تو ذهنم مرور کردم. درسته که کوتاه بود ... ولی گرما و نرمی بدنش ... اون سیب گلوش و رگ های دستش. احساس میکردم هیچ کس توی این دنیا جذاب تر و مرد تر از کاوه نیست. انگار فقط اون رو میبینم. یه لحظه با خودم فکر کردم چرا من احساساتم رو بروز نمیدم؟ چرا بهش مستقیم نمیگم که دوستش دارم. اما میترسم. میترسم که منو نخواد و بهم بگه نمیخواد باهام باشه. اون موقع دیگه اصلا نمیتونم تو چشماش نگاه کنم.
بی قرار بودم و با فکر به این چیزا بدتر هم شدم. به ساعت نگاه کردم که پنج رو نشون میداد. کم کم هوا داشت تاریک میشد به خاطر همین وسایلمون رو جمع کردیم و خواستیم بریم سمت هتل که گوشی کاوه زنگ خورد.
کاوه: بله ... چی؟ چطوری؟ ... خب الان ما چیکار کنیم؟ ... خیله خب باشه آدرس رو برام بفرست.
قطع کرد و برگشت سمتمون.
کاوه: مثل اینکه تو هتل آتیش سوزی شده که نمیتونیم امشب رو هتل بمونیم. چون این چند روز فستیواله بیشتر هتلا پرن برای همین داوود تونسته فقط دو تا اتاق تو یه متل گیر بیاره. گفت امشب رو اونجا باشیم تا فردا دوباره برگردیم هتل.
همونطوری که غر میزدیم راه افتادیم سمت متل. همه ی وسایلامون تو هتل بود و الان همون لنگ بودیم.
بالاخره بعد از نیم ساعت رانندگی رسیدیم به متلی که کاوه گفته بود. نسبت به جاهای دیگه جای خوب و تر و تمیزی بود. از ماشین پیاده شدیم و بعد از تحویل گرفتن کلیدا رفتیم سمت اتاقامون. منو نسا تو یه اتاق و کاوه و علی هم تو یه اتاق.
علی: میگم نظرتون چیه امشب شام رو بریم بیرون بخوریم؟
نسا: ایول ... من که پایم.
من: شرمنده بچه ها. من میمونم به یه سری از کارام برسم شما برید خوش بگذره بهتون.
نسا: لوس نشو بیا دیگه.
من: نه جدی میگم. حال و حوصله ی بیرون اومدن ندارم.
نسا: تو چی کاوه؟
کاوه: منم میمونم. از دیشب تا حالا بیدارم. یکم بخوابم سرحال شم.
نسا: خیله خب پس بیا منو تو دوتایی بریم.
بعد هم با علی ازمون خدافظی کردن و رفتن. منو کاوه هم از هم خدافظی کردیم و هر کی رفت تو اتاق خودش.
YOU ARE READING
نور ، صدا ، تصویر ، عشق
Romanceاین رمان در ادامه ی حسی به نام عشقه و برای خوندنش اول باید حسی به نام عشق رو بخونید این دومین کاریه که مینویسم و درباره ی آیداست ... دختر لیدا و آبتین که عاشق بازیگریه و برای دنبال کردن رویاهاش میره آمریکا اما میتونه در برابر نقش مقابلش فقط یه ب...