۷۵.دلتنگ

120 10 30
                                    

#پارت_هفتاد_و_پنجم💫
کاوه: سلام ...
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
من: سلام ... هیزل رفته خونه ی سارا اینا اگه ...
پرید وسط حرفم و نذاشت جملمو تموم کنم.
کاوه: می‌دونم ... دنبال هیزل نیومدم ... میخواستم با خودت حرف بزنم.
مضطرب نگاش کردم و چیزی نگفتم.
کاوه: نمیخوای دعوتم کنی تو؟
از جلوی در رفتم کنار که اومد تو.
در رو بستم و وقتی برگشتم سمتش یهو دستم رو کشید و چسبوندم به خودش کمرمو محکم گرفت و لباشو گذاشت رو لبام.
همه چیز انقدر یهویی بود که از شدت شوک چشمام گرد شد.
با یه دستش کمرم رو محکم گرفته بود و با اون یکی دستش صورتمو گرفته بود و خیلی تند و پرعطش لبامو می‌بوسید.
تو یه لحظه انگار زیر پام خالی شد و نتونستم خودمو نگه دارم.
اگه کاوه محکم نگرفته بودم قطعا میفتادم.
به قدری دلتنگش بودم که با بوسه هاش داشتم وا میدادم.
نمیتونستم منکر لذتی که بهم میداد بشم.
لباشو جدا کرد که ناخودآگاه خودم رو یکم کشیدم جلو.
آروم خندید و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
کاوه: می‌دونم که تو هم منو میخوای ... فقط دلخوری و ناز داری ... اشکال نداره ... نازت رو هم میخرم خانم خانما.
نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
کاوه: جانم ... بالاخره بخشیدیم یا نه؟
اخم ریزی کردم.
من: خیلی اذیتم کردی کاوه ... خیلی ... رفتنت بدترین بلایی بود که می‌تونستی سرم بیاری.
کاوه: می‌دونم عزیزم ... پشیمونم ... باور کن هرکاری که کردم به خاطر خوشحالیه خودت بوده ... دوست نداشتم بمونی پای یه آدم مریض و هر روز ضعیف تر شدنش رو ببینی.
اشکم آروم روی گونم افتاد ... دلتنگ دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم.
من: درسته که ازم دور بودی ... ولی حداقل هر شب دلم به این خوش بود که سالمی ... غافل از اینکه تو درد میکشیدی و من ... پیشت نبودم که دردات رو کم کنم.
کاوه: نگو اینطوری ... نمی‌خوام دیگه به این چیزا فکر کنی ... الان به تنها چیزی که باید فکر کنیم اینه که پیش همدیگه ایم ... بهت قول میدم همه ی این سالها و زجری که بهت دادم رو برات جبران میکنم ... قول میدم.
بعد هم لباشو روی لبام گذاشت ... اینبارم منم با عشق و دلتنگی همراهیش کردم. دستمو پشت گردنش کشیدم که نفس عمیقی کشید و سرشو برد عقب.
من: هنوزم رو گردنت حساسی نه؟
آروم سر تکون داد که ریز خندیدم.
دستش رو انداخت زیر پام و بغلم کرد و بردم سمت مبل و نشست و منم کنارش نشوند.
پاهامو انداختم رو پاهاش که اونم دست چپش رو انداخت دورم و با دستش دستمو گرفت و بردش جلوی صورتش و روی جای تتوم که دیگه نبود دست کشید.
کاوه: چطور دلت اومد پاکش کنی ... قرار بود همیشه داشته باشیمشون تا به یاد همدیگه باشیم.
بعض کردم و منم دستش رو گرفتم و روی تتوش دست کشیدم.
من: یه تصمیم لحظه ای بود ... خیلی از دستت عصبی بودم ... الانم بابتش خیلی پشیمونم ... نمیدونی چه قدر بهم سخت گذشت وقتی داشت پاک میشد ... انگار با هر لحظه کمرنگ تر شدنش همه ی خاطرات خوبمون از جلوی چشمام می‌گذشت.
کاوه: اشکال نداره ... میریم یه دونه نوش رو برات می‌زنیم ... ولی این بار حق نداری پاکش کنی.
یهو خم شد سمتم و به گردنم نگاه کرد.
متعجب خودم رو کشیدم عقب و به گردنم نگاه کردم که یهو دستشو آورد جلو و گردنبندم رو که توی لباسم بود رو در آورد که حلقه هامون معلوم شد.
حلقه ی خودم و خودش رو انداخته بودم تو یه زنجیر و از بعد اون روز تو گردنم انداخته بودم که همیشه باهام باشن.
کاوه: اینا ...
من: آره ... حلقه هامونن ... دیگه دلم نیومد بلایی سر اینا بیارم.
آروم زنجیرم رو کشید سمت خودشو روی حلقه ها رو بوسید.
لباشو از رو حلقه ها جدا کرد و سرشو آورد بالا و این دفعه لباشو رو لبام گذاشت که دست انداختم دور گردنش و همراهیش کردم.
×××××
حدود یه ساعت بود که همونطوری نشسته بودیم و با همدیگه حرف می‌زدیم.
من از هیزل و خاطراتش براش میگفتم و اون از دوران سختی که موقع مریضیش گذرونده بود ... هر چند اولش اصلا نمی‌خواست دربارش حرف بزنه ولی وقتی دید چیز دیگه ای نداره که دربارش بهم بگه مجبور شد.
من: از مامانت اینا چه خبر؟ دلم خیلی براشون تنگ شده.
کاوه: راستش حدود دو سالی میشه که رفتن ایران ... میخواستن بیان پیشت ببیننت ولی نذاشتم ... نمی‌خواستم دوباره داغ دلت تازه بشه ... در اولین فرصت براشون یه بلیط میگیرم که بیان اینجا و ببیننت.
من: خیلی خوبه.
کاوه: از مامان و بابای تو چه خبر؟
تا خواستم حرف بزنم صدای زنگ در اومد.
کاوه: منتظر کسی بودی؟
متعجب به در نگاه کردم.
من: نه ..‌.
از جام بلند شدم و رفتم سمت در و از تو چشمی نگاه کردم که یه لحظه حس کردم قلبم وایستاد. وای نه ... نه ..‌. دوباره؟
با ترس و استرس برگشتم سمت کاوه.
من: مامان بابامن.
کاوه بیخیال خندید و پاشو گذاشت رو میز.
کاوه: بیخیال بابا ... گول نمی‌خورم خانم.
من: کاوه شوخی نمیکنم ... مامان بابامن. پاشو توروخدا.
هنوز بیخیال بود و دست به سینه نشسته بود.
اشکم داشت در میومد. مطمئن بودم بابا اگه ببینتش یه بلایی سرش میاره.
من: کاوه جون من پاشو ... بابام ببیننت میکشتت. خواهش میکنم پاشو.
انگار تازه داشت باورش میشد.
کاوه: آیدا شوخی نمیکنی؟
من: نههه ... بلند شوووو.
بعد هم دستشو کشیدم و از رو مبل بلندش کردم که متعجب و گنگ دنبالم اومد.
از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو اتاقم.
صدای زنگ در هنوز میومد و استرسم رو بیشتر میکرد.
من: تو همین جا بمون من زود میام ... سر و صدا نکنیا.
بعدم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهش بدم سریع از اتاق زدم بیرون.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now