۲۶.چک

88 12 11
                                    

#پارت_بیست_و_ششم 💫
خب خداروشکر حداقل پایین رو پوشونده.
کاوه: آهای خانم ... کجا رو نگاه میکنی؟ خوردیش.
بیشور بی تربیت. از خجالت چشام رو محکم بهم فشار دادم و حتی جرعت نکردم سرم رو بیارم بالا.
کاوه: حالا نمی‌خواد خجالت بکشی ... منو نگاه کن.
فقط چشمام رو باز کردم ولی سرم رو نبردم بالا.
کاوه: میگم منو نگاه کن.
آروم سرم رو بردم بالا که نگاهم به رد رژ روی سینش افتاد. آروم لبم رو گاز گرفتم که دستش رو آورد بالا و لبم رو کشید پایین.
کاوه: نکن .‌‌.. زخم میشه.
به چشماش نگاه کردم که داشت به لبام نگاه میکرد. همینطوری که دست راستش رو لبم و چونم بود با دست چپش دستم رو که قاب عکس توش بود رو گرفت و بهم نزدیک تر شد. سرش رو برد سمت گوشم و با حرارت خیلی بالایی تو گوشم زمزمه کرد.
کاوه: از چی خجالت میکشی؟ اولین باری نیست که میبینی.
آخ خدا. یکی منو بگیره ... حس میکردم الانه که از شدت گرما و شهوت هلش بدم رو تخت و بهش تجاوز کنم. فکرایی که تو سرم می‌چرخید داشت دیوونم میکرد. خدا میدونه چجوری خودم رو کنترل میکردم ... انگار که من مرد باشم و اون زن. انقدر بهم نزدیک شده بود که قفسه سینه هامون با هم برخورد میکرد. سرش رو از گوشم فاصله داد و پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم. آروم لباش رو تر کرد و با دندون لب پایینش رو گرفت. اون دستم که آزاد بود رو بردم بالا و لبش رو از زیر دندونش کشیدم بیرون.
من: نکن ... زخم میشه.
لبخند کوچیکی زد و دوباره سرش رو آورد جلو. به قدری نزدیکم شده بود که دماغش میخورد به دماغم. دیگه نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم ... نفسام تند شده بود و فقط دلم میخواست کاوه هر چه زودتر لباش رو بذاره رو لبام. با تمام وجودم میخواستم ببوسمش. این بشر جوری از خود بی خودم میکرد که به شخصیت خودم شک میکردم. چشمام رو بستم و منتظر شدم تا لباش رو لبام بشینه. فقط چند سانت بیشتر نمونده بود که قطره ی آبی یه دفعه ای افتاد رو دماغم که باعث شد همه ی حس و حالم بپره و وحشت زده خودمو بکشم عقب. نگاهم به موهای خیس کاوه افتاد که فهمیدم قطره های آب اون بوده که افتاده رو دماغم. آروم گلوم رو صاف کردم و اینور اونورم رو نگاه کردم.
من: من ... اومدم پیرهنت رو بدم ... مامانت گفت اتوش کرده ... گذاشتمش رو تختت. من ... میرم پایین.
سریع از بغلش رد شدم و از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم و بهش تکیه دادم و دستم رو گذاشتم رو قفسه سینم که به شدت بالا و پایین میشد. خدا خودت رحم کن بهم. این پسره آخر با این کاراش منو سکته میده.
×××××
موقع شام هم که باباش اومد خونه باهاش آشنا شدم و کلی باهاش حال کردم. شباهت زیادی بهم نداشتن. کلا کاوه شبیه مامانش بود و زیاد نمیشد تشخیص داد که این دوتا پدر و پسرن. کلی با هم حرف زدیم و صمیمی شدیم و قرار شد یه روز هم اونا بیان خونه ی ما. میخواستم آژانس بگیرم و برگردم ولی کاوه نذاشت. همونطور که از پله می‌رفت بالا گفت من میرسونمت.
من: نمی‌خواد من .‌..
برگشت سمتم و جوری نگام کرد که یاد حرف صبحش افتادم که گفت هر وقت گفتم میرسونمت یعنی میرسونمت. برای همین هیچی نگفتم و فقط لبخند کوچیکی زدم.
×××××
جلوی خونه نگه داشت و وقتی پیاده شدم اونم باهام پیاده شد. کیفمو روی دوشم صاف کردم و برگشتم سمتش.
من: خیلی ممنون بابت امشب .‌‌.. نمی‌دونم اگه تو و خانوادت نبودین من امروز رو چجوری سر میکردم.
کاوه: هنوزم نمیخوای بگی اونجا چیشد؟
با یاد آوری اون قضایا اخم ریزی کردم و سر تکون دادم.
من: نمی‌خوام بهش فکر کنم.
کاوه: خیله خب باشه.
بعد هم دستش رو برد تو جیب هودیش و یه برگه ی تا شده در آورد و گرفت سمتم. شیطون نگاش کردم و بدون گرفتن کاغذ دست تو جیبم کردم.
من: داری شماره میدی؟
کاوه: به خانمی مثل شما بایدم شماره داد.
خنده ی آرومی کردم و کاغذ رو ازش گرفتم و بازش کردم. این ... اینکه ... چکیه که بابا گفته بود. با تعجب سر بلند کردم و نگاهش کردم.
من: این ... این چیه؟
کاوه: تراول.
من: مسخره ... منظورم اینه که دست تو چیکار می‌کنه.
کاوه: خب وقتی برگشتی من چکی دستت ندیدم ... واسه همین به خودم گفتم حتما یادت رفته بگیریش. برای همین دوباره برگشتم و گرفتمش.
مطمئن بودم که اون پیرمرد به همین راحتی به کاوه چک نمی‌داد و مطمئن بودم یه ربطی به اون دکمه ی لباسش داشت. چک رو گذاشتم تو جیبم و با قدردانی نگاهش کردم.
من: ممنونم.
کاوه: بابت؟
من: همه چیز.
بهش نزدیک تر شدم و دو تا بند کلاه هودیش رو که آویزون شده بود گرفتم و کشیدم سمت خودم که صورتش اومد جلوی صورتم. لبامو روی گونش گذاشتم و همینطوری نگهش داشتم. بعد از چند ثانیه لبام رو جدا کردم و بردمشون سمت گوشش.
من: و بابت بودنت.
حس کردم لبخند زد و نفس عمیقی کشید. احساس میکردم امشب بیشتر از هر وقت دیگه ای کاوه رو دوست دارم و دلیلش هم فوق العاده بودن بیش از حد این بشر بود. بندای کلاهش رو ول کردم و بعد از گفتن شب به خیر رفتم تو.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now