#پارت_چهاردم 💫
کاوه: خانم پرستار بیا صبحونه ی منو بده گشنمه.
من: هنوز دستات رو داری. خودت لقمه بگیر بخور.
کاوه: آخه من دوست دارم تو برام لقمه بگیری.
ضربان قلبم رفت بالا و نفسام تند شد. این دل وامونده ی من مگه طاقت میاره. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه که دیدم دستش رو گذاشته رو پهلوش و اخماش تو همه. مثل اینکه درد داره. رو صندلی نشستم و براش لقمه گرفتم و گرفتم سمتش که لبخند شیطونی زد و دهنش رو باز کرد. خندم گرفته بود ... منم لبخند شیطانی ای زدم و لقمه رو سریع بردم سمتش و فرو کردم تو دهنش که به سرفه افتاد. خندیدم و بازم براش لقمه گرفتم. همینطوری براش لقمه میگرفتم و اونم با چایی میخورد. حس مامانی رو داشتم که صبحا به بچش صبحونه میده و راهی مدرسش میکنه. بعد از اینکه صبحونش رو خورد براش مسکن و یه لیوان آب بردم و دادم بخوره.
من: باید پانسمانت رو عوض کنم.
از تو جعبه کمک های اولیه گاز استریل و بتادین رو برداشتم و تو سالن رو به روش روی زمین نشستم. باندش رو باز کردم و گاز استریل رو از روش برداشتم و به زخمش نگاه کردم. به نظر که خوب بود. روش بتادین زدم و گاز استریل رو گذاشتم روش.
من: با دستت نگهش دار باندت رو ببندم.
دستش رو گذاشت رو گاز استریل که انگشتاش خورد به انگشتام و باعث شد هول کنم و دستم رو بکشم. باند رو برداشتم و بهش نزدیک تر شدم تا دستم پشت کمرش هم برسه. صاف نشست و آروم دستش رو از رو گاز استریل برداشت. باند رو از زیر دستاش رد کردم و دور کمرش پیچوندم. مجبور بودم رو زانوم وایستم تا تسلط داشته باشم و همین باعث میشد سرم هی بره سمت گردنش و فاصله ی صورتامون رو کم کنه. صدای نفس های تندش رو درست کنار گوشم میشنیدم و باعث میشد حالم بهم بریزه. یه دور دیگه باند رو دور کمرش پیچیدم و ازش فاصله گرفتم که صورتش درست رو به روی صورتم قرار گرفت. آب دهنم رو قورت دادم به چشماش نگاه کردم. اونم به چشمام نگاه کرد که حس کردم مردمک چشماش باز درشت شد. دست راستش رو بلند کرد و گذاشت رو صورتم که تکونی خوردم. نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام خیره شد. حس میکردم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون. فکر میکردم انقدر صداش بلنده که کاوه هم میتونه بشنوتش. منم نگاهم رو از چشماش گرفتم و به لباش خیره شدم. آب دهنش رو قورت داد و لباش رو با زبونش تر کرد. وای خدا ... لباش ... فکر میکنم قشنگ ترین لبایی که تا حالا دیدم. حس اینکه این لبا بخواد لبای منو ببوسه باعث شد گر بگیرم. سرش رو آورد جلو که باعث شد چشمام رو ببندم و لبام رو با زبونم تر کنم. به قدری نزدیک شده بود که نفسای گرمش رو که به صورتم میخورد حس میکردم. لباش تو یه قدمی لبام بود که گوشیش زنگ خورد که باعث شد از جام بپرم و چشمام رو باز کنم. کاوه هم دست کمی از من نداشت و انگار خورده بود تو ذوقش. دستش رو از رو صورتم برداشت و مشت کرد و زیر لب لعنتی ای گفت. گوشیش رو از تو جیبش در آورد و منم خودم رو کشیدم عقب و خودم رو مشغول بستن باندش کردم. بعد هم از جام بلند شدم و وسایل رو بردم تو آشپزخونه. قلبم هنوز تند تند میزد و پوستم میسوخت.
کاوه: بله ... آوردی؟ ... باشه بذارش دم در میام بر میدارم ... لازم نکرده ... بذارش دم در میام برمیدارم ... خدافظ.
یه لیوان آب برای خودم ریختم و خوردم تا یکم این التهابم بخوابه.
کاوه: آیدا ... یه لحظه میای؟
چشمام رو محکم بهم فشردم. صدام نکن لعنتی. نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون.
من: بله.
کاوه: میشه بری از دم درتون یه کیف هست برام بیاری؟ لباسام توشه. نمیتونم اینطوری برم دم در.
سرم رو تکون دادم و از خونه رفتم بیرون و کیف رو از دم در برداشتم و برگشتم تو.
×××××
کاوه لباس پوشیده از اتاقم اومد بیرون و گوشیش رو از رو میز برداشت و گذاشت تو جیبش. از آشپزخونه اومدم بیرون و رو به روش وایستادم.
من: مطمئنی چیزی نمیخوای؟ حالت خوبه؟ میتونی رانندگی کنی؟
دستش رو آورد سمتم و دستی به سرم کشید و لبخند مهربونی زد.
کاوه: آره خانم پرستار مهربون. ببخشید این همه بهت زحمت دادم و ترسوندمت. مواظب خودت باش.
یه ذره نگام کرد. انگار دو دل بود ... انگار میخواست چیزی بگه یا کاری کنه که مطمئن نبود ولی مثل اینکه آخر دل رو به دریا زد و اومد جلو و روی موهام رو بوسید. حس کردم نفس کشیدن یادم رفت. لباش رو از رو موهام برداشت و سریع ازم خدافظی کرد و کیفش رو برداشت و رفت بیرون و منم مات و مبهوت همونطوری وسط سالن وایسادم.
YOU ARE READING
نور ، صدا ، تصویر ، عشق
Romanceاین رمان در ادامه ی حسی به نام عشقه و برای خوندنش اول باید حسی به نام عشق رو بخونید این دومین کاریه که مینویسم و درباره ی آیداست ... دختر لیدا و آبتین که عاشق بازیگریه و برای دنبال کردن رویاهاش میره آمریکا اما میتونه در برابر نقش مقابلش فقط یه ب...