۴۸.خواستن

80 10 3
                                    

#پارت_چهل_و_هشتم 💫
کمکش کردم از جاش بلند شه و باهم رفتیم سمت تختش. آروم دراز کشید که پتو رو روش مرتب کردم.
کاوه: میمونی؟
میترسیدم دوباره حالش بد شه و از طرفی هم خیلی دوست داشتم بیشتر پیشش باشم. لبخندی زدم و چشمام رو باز و بسته کردم. لبخند آرومی زد و خودشو کشید کنار تر و پتو رو زد بالا که برم زیر پتو.
از جام بلند شدم و آروم کنارش دراز کشیدم که دستش رو از زیر سرم رد کرد و گذاشتش رو بازوم. منم دستام رو انداختم دور کمرش و بردم بالا و رو شونش گذاشتم و چسبیدم بهش. نفس عمیقی کشید و محکم منو به خودش فشار داد. همینطوری دستش رو میکشید رو بازوم و نوازشم میکرد. دماغم به گردنش چسبیده بود و عطرش رو کامل احساس میکردم و نفسای عمیق می‌کشیدم.
من: کاوه ...
کاوه: جانم.
خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و با شیطنت نگاش کردم.
من: یعنی الان من رسما دوست دخترتم دیگه.
سرش رو آورد پایین و با لبخند خیره نگام کرد و دستش رو برد لای موهام.
کاوه: نه.
با تعجب نگاش کردم.
کاوه: تو برای من خیلی بیشتر از یه لقبی. خیلی بیشتر از یه دوست دختر. تو برای من خوده زندگی ای.
ناباور و شوکه از حرفای قشنگش همینطوری نگاش میکردم. به خودم اومدم و خیلی یهویی روش دولا شدم و لبامو رو لباش گذاشتم و محکم شروع کردم به بوسیدنش. با دستاش سرم رو گرفت و انگشتاش رو برد لای موهام و همراهیم کرد. چرخید و جامون رو عوض کرد و لباشو از رو لبام برداشت و گذاشت رو گردنم. نفسام تند شد و دستام رو دور گردنش انداختم و انگشتام رو کشیدم رو گردنش که اونم نفساش تند شد و گاز ریزی از گردنم گرفت. دستش رو گذاشت رو پهلوم و فشار محکمی بهش وارد کرد. از شدت گرما و لذت به نفس نفس افتاده بودم و وضع کاوه هم بهتر از من نبود ولی سعی میکرد با فشار دستاش و لباش و گازایی که می‌گرفت خودشو آروم کنه. میخواستمش ... خیلی هم میخواستمش ... اما ما حتی هنوز بهم محرمم نبودیم. کاوه هیچ حرفی از اینکه این رابطه قراره به کجا بره نزده بود. نمیتونستم الان و تو این بلاتکلیفی باهاش باشم. به بازوش چنگ زدم و لبم رو به گوشش چسبوندم.
من: کاوه ...
انگار با این کارم بیشتر آتیشیش کردم چون فشارشو روم بیشتر کرد و لبام رو محکم بوسید و همونطوری که که لباش رو لبم بود هیش طولانی ای گفت. قلبم تند تند میزد و از شدت گرما داشتم خفه میشدم. لباشو از رو لبام برداشت و مکثی کرد و بعد خیلی سریع پشت بهم نشست و سرش رو با دستاش گرفت. با نفس نفس نیم خیز شدم و صاف نشستم و بهش خیره شدم. می‌دونم چه قدر براش سخت بود که خودشو کنترل کنه ... بالاخره مرد بود و نیاز داشت. مطمئنم حرفایی هم که بابا بهش زد مربوط به همین قضیست. به خاطر همینم کاوه انقدر داره خودداری می‌کنه.
آروم رفتم سمتش و کنارش نشستم.
من: کاوه ...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شه.
کاوه: جانم.
من: نگام کن.
سرش رو نیاورد بالا که دستاش رو گرفتم و سرش رو از تو دستاش در آوردم.
من: کاوه ... می‌دونم چه قدر برات سخته و داری خودت رو کنترل میکنی. اما ... اگه تو بخوای ... من حاضرم ...
خیلی خشن و با اخم لباش رو گذاشت رو لبم و خیلی خشن بوسیدم. سرش رو کشید عقب و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و با اخم نگام کرد.
کاوه: دیگه اینو نگو ... درسته من یه مردم ... ولی باید بتونم خودمو کنترل کنم. تا حالا هیچ وقت به این روز نیفتاده بودم. نمی‌دونم توی لعنتی چیکار باهام می‌کنی که انقدر در برابرت سست میشم.
لبخندی بهش زدم و دولا شدم و سرم رو گذاشتم رو سینش و اونم دستاش رو انداخت دورم و بغلم کرد.
کاوه: دخترم دخترای قدیم ... از کی تا حالا دخترا به پسرا پیشنهاد رابطه میدن؟
با خجالت لبم رو گاز گرفتم و زدم تو شکمش که بلند خندید.
کاوه: والا ... صبر کن برم زنگ بزنم به بابات بیاد دخترشو جمع کنه تا بهم تجاوز نکرده.
من: کاوهههه.
کاوه: جانممم.
خواستم از بغلش بیام بیرون که نذاشت و محکم نگهم داشت.
کاوه: کجا کجا؟ کار دارم باهات.
جیغ خفیفی کشیدم و خندیدم که دراز کرد رو تخت و شروع کرد به قلقلک دادنم. با صدای بلند میخندیدم و سعی میکردم دستاش رو از خودم دور کنم.
بعد از کلی خندیدن و بالا پایین پریدن رضایت داد ولم کنه و با نفس نفس کنارم دراز بکشه.
من: آخ دلم ... دیگه عمرا بیام پیشت. باید با مامانت صحبت کنم یکم رو تربیتت کار کنه.
خندید و کشیدم تو بغلش.
کاوه: بخواب خانومم. امروز خیلی خسته شدی.
لبخندی زدم و با آرامش چشمام رو بستم و با گرمای تنش و بوی خوب عطرش چشمام رو بستم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt