۶۸.کافه

102 8 12
                                    

#پارت_شصت_و_هشتم 💫
با نفس نفس روی اولین نیمکتی که پیدا کردم نشستم.
اشکام حتی واسه ی یه لحظه هم بند نمیومدن.
قلبم درد میکرد و انگار رو هوا بودم ... هنوز باورم نشده بود ... چی شد؟
واقعا کاوه بود؟ بعد این همه سال؟
یهو یه چیزی یادم اومد ... امروز تو فرودگاه ... اون مردی که به هیزل چتر داد ... خودش بود ... کاوه بود ... همون لباسا و ماسک تنش بود.
وای هیزل ... حالا چیکار کنم.
درمونده سرمو تو دستام گرفتم و از ته دل گریه کردم.
بعد یکی دو ساعت که تو پارک بودم و گریه میکردم از جام بلند شدم و رفتم سمت خونه ی نسا.
×××××
بیحال وارد خونه شدم و در رو بستم.
نسا با دیدن حالم سریع و نگران اومد سمتم.
من: هیزل کو؟
نسا: خوابیده ... این چه سر و وضعیه؟ چی شده؟
من: نسا ... کاوه برگشته.
شوکه نگام کرد.
نسا: تو ... تو مطمئنی؟
من: آره ... دیدمش ... تو یه قدمیم بود. وای خدا ... اگه ... اگه بخواد هیزل رو ازم بگیره چی؟
نسا: بد به دلت راه نده ... کاوه این کارو نمیکنه ... مطمئنم.
من: از وقتی که ... ولم کرد و رفت ... دیگه از هیچی مطمئن نیستم.
×××××
با سر درد چشمامو باز کردم.
رو تخت نسا و کنار هیزل خوابیده بودم.
لبخند پر بغضی بهش زدم و روی موهای طلاییه لختش دست کشیدم.
هر روز بیشتر از قبل شبیه کاوه میشد.
آخ ... کاوه ... به شدت دلتنگش بودم و به شدت هم ازش بیزار.
کاش اینطوری نمیشد ... کاش نمیدیدمش ... الان که دیدمش باز دوباره هوایی شدم.
کسل و بی حال از جام بلند شدم و رفتم تو سالن.
من: صبح به خیر.
نسا: صبح به خیر ... خوب خوابیدی؟
من: نه خیلی ... تا دم دمای صبح بیدار بودم.
نسا: آیدا ... انقدر خودتو عذاب نده ... کل این هفت سال تنها کاری که کردی عذاب دادن خودت بوده.
میخواستم بحثو عوض کنم.
من: امروز میرم دنبال خونه ... این دو روز زابرات کردیم.
نسا: یعنی چی دیوونه؟ من خیلی هم خوشحالم که شما اینجایید.
من: حالا تا خونه پیدا کنم و جا گیر شیم طول می‌کشه پس حالا حالا ها وبال گردنتیم.
نسا: ما که از خدامونه.
من: اشکال نداره اگه هیزل اینجا بمونه؟
نسا: نه خیلی هم خوبه ... یکم با هم صمیمی شیم بهتره.
من: عالیه.
×××××
با کلیدی که نسا بهم داده بود در رو باز کردم و رفتم تو.
نسا و هیزل کنار هم روی زمین نشسته بودن و نقاشی می‌کشیدن. 
من: به به ... میبینم که خوب باهم کنار میاید.
هیزل: سلام مامانی ... تازه خاله قول داده امشب ببرتم شهربازی.
من: خوش به حالت ... چه خاله ی مهربونی داری.
نسا: خونه چیشد؟
من: یه چند جا رو دیدم خیلی خوشم اومد ... فقط یکم هزینه هاش بالا بود. فکر کنم دوباره باید برگردم به روزهای اوجم.
نسا: جدی جدی داری به این فکر میکنی که بازم فعالیت کنی؟
من: آره چرا که نه ... تو این چند سال خیلی باهام تماس گرفتن ... یه سریشون بهم گفتن هر وقت که خواستم میتونم برم قرارداد ببندم.
نسا: چه عالی ... باز معروف نشی ما رو یادت بره ها.
من: تو که جات ور دل خودمه.
کنارشون روی زمین نشستم و منم باهاشون مشغول نقاشی شدم.
خیلی زود شب شد و نسا و هیزل آماده شدن که برن شهربازی.
نسا: مطمئنی تو نمیای؟
من: آره ... می‌خوام یه سر برم کافه ی آریا ببینمش.
نسا: بعید می‌دونم اونجا باشه ولی ... اگه دیدیش سلام منو بهش برسون.
من: حتما ... برید خوش بگذره.
هیزل ذوق زده برام دست تکون داد و با نسا رفت.
منم لباسام رو عوض کردم و آرایش کمی کردم و پالتوم رو پوشیدم و رفتم سمت کافه ی آریا.
×××××
اوه اوه ... چه قدر شلوغه اینجا ... از اون موقعی که اینجا میومدم شلوغ تر بود.
رفتم سمت بار و روی صندلی ای نشستم.
من: یه نوشیدنی بدون الکل لطفا.
پیشخدمت سری برام تکون داد و مشغول شد.
حس کردم کسی از پشت بهم نزدیک شد و بعد کنارم نشست.
_ هنوزم الکل نمیخوری.
وحشت زده برگشتم سمتش.
خودش بود ... کاوه.
دوباره قلبم شروع کرد به تند زدن ... اونقدر تند که فکر میکردم قفسه سینم داره می‌لرزه.
نگاه ازش کندم و به دور و برم نگاه کردم.
کاوه: آیدا ...
دستامو مشت کردم که نکوبم تو صورتش.
کاوه: آیدا باید باهم حرف بزنیم.
من: من هیچ حرفی ندارم با تو بزنم.
از جام بلند شدم و خواستم برم که بازوم رو گرفت.
عصبی برگشتم سمتش و با اخم نگاش کردم.
کاوه: خواهش میکنم ... باید حرفامو بشنوی.
من: نمی‌خوام هیچی بشنوم ... همون طوری که تو نخواستی هیچ توضیحی بهم بدی.
بازوم رو از دستش کشیدم و رفتم اون سمت کافه که نوازنده ها داشتن آهنگ میزدن.
هم میخواستم پیشش باشم هم نه ... داشتم از این همه دوگانگی دیوونه میشدم.
با غم برگشتم و نگاش کردم که رو صندلی وا رفته بود و سرشو انداخته بود پایین.
سعی کردم حواسمو جمع موسیقی کنم که یه وقت کار احمقانه ای نکنم.
همون لحظه آهنگ رو قطع کردن و کسی که میخوند با قاشقی به لیوانی ضربه زد و توجه همه رو به خودش جلب کرد.
_ ممنون از همه ی کسانی که این کافه رو انتخاب کردن ... مثل هر شب این موقع هر کس که دوست داشته باشه می‌تونه بیاد رو سن و هر آهنگی رو که دوست داره اجرا کنه.
خیلی ها روی همین سن از همدیگه خواستگاری کردن و با آهنگاشون حرف دلشون رو بهم دیگه زدن ... امشب نوبت شماست.
آهنگ؟ فکر بدی نبود.
از جام بلند شدم که توجه خواننده به من جلب شد.
_ بفرمایید خانم جوان.
لبخندی بهش زدم و رفتم سمت پله های کوتاهی که به سن میخورد.
اونم اومد سمتم و دستم رو گرفت و کمکم کرد برم بالا.
با احترام سمت میکروفون هدایتم کرد و صندلی ای برام گذاشت.
ازش تشکر کردم و نشستم و میکروفون رو هم قد خودم تنظیم کردم.

 ازش تشکر کردم و نشستم و میکروفون رو هم قد خودم تنظیم کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now