۱۸.بی قرار

85 15 13
                                    

#پارت_هجدهم 💫
روزا همینطوری سپری می‌شد و در هفته چهار روز سر ست بودیم و شخصیت کاوه یکم نرم تر شده بود و تو فیلم شخصیت هامون بهم نزدیک تر شده بودن. به غیر از سر ست دیگه جایی نمیدیدمش و حس میکردم بعد از اون شب که بوسیدمش یه جوری نگام می‌کنه ... یه جوری که بعضی وقتا خیلی خجالت میکشم. حتی وقتی سر فیلمبرداری هم هستیم خیلی عجیب و گرم نگام می‌کنه که همش تمرکزم رو بهم میزنه و باعث میشه دیالوگام رو اشتباه بگم. یه هفته ای بود که ستمون تعطیل شده بود و کاوه رو ندیده بودم و به شدت دلم براش تنگ شده بود. خیلی بی قرار رو مبل نشسته بودم و در حالی که عروسک گاوی که کاوه بهم داده بود رو بغل کرده بودم پاهام رو تکون میدادم و به این فکر میکردم که یه بهونه جور کنم که ببینمش.
نسا: وااای سرم رفت. بسه دیگه ‌‌‌‌... انقدر اون پای لامصب رو تکون نده.
کلافه از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. نسا هم کلافه نوچی گفت و سر خودش رو با تلویزیون گرم کرد. نه خیر ... اینطوری نمیشه. اگه نبینمش دیوونه میشم. این حجم از بی قراری رو درک نمیکنم ... فقط میدونم دلم میخواد همین الان اینجا باشه و فقط نگاش کنم. رفتم سمت گوشیم و یکم فکر کردم. چی براش بنویسم؟ دلم برات تنگ شده می‌خوام ببینمت؟ آخ خدا چه قدر کار سختیه. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره براش تایپ کردم: سلام امروز برنامت چیه؟
پنج دقیقه ای گذشته بود که دیدم هنوز سین نکرده. ای خدا چه غلطی کردم. الان جواب بده چی می‌خوام بهش بگم؟ بیا بریم بیرون بچرخیم؟ نمیگه این چه قدر آویزونه؟ وای خدا. دعا دعا میکردم تو همین یه دقیقه ندیده باشه که خداروشکر ندیده. سریع پیام رو پاک کردم و گوشی رو پرت کردم رو اپن. با حالت گریه سرم رو گذاشتم رو اپن. نزدیک بود اشکم در بیاد. یادم نمیاد تا حالا انقدر بی قرار بوده باشم. یعنی همش به خاطر کاوست؟ واسه خودم دنبال بهونه بودم. یهو یاد مامان اینا افتادم. یه زنگ بهشون بزنم هم ببینم حالشون چطوره هم حواسم پرت میشه.
گوشیمو برداشتم و رفتم تو اتاق و تماس تصویری گرفتم. اختلاف زمانیمون تقریبا ۱۲ ساعته و اونجا الان باید ۱۲ شب باشه. خدا کنه بیدار باشن. چند تا بوق خورد و بعد جواب دادن.
مامان: سلام عزیزم خوبی؟
با دیدنشون تازه یادم افتاد چه قدر دلم براشون تنگ شده و دلم بیشتر گرفت و بغض کردم.
من: سلام مامان. من خوبم ... شما خوبین؟
مامان: ما هم خوبیم ... بابات هم اینجاست.
بعد هم دوربین رو گرفت سمت بابا.
من: سلام بابا.
بابا: سلام عزیزم خوبی؟ نسا خوبه؟ کارتون خوب پیش میره؟
من: ما خوبیم ... کارا هم خوب پیش میره ... فقط ... دلم براتون تنگ شده.
بابا: ما هم دلمون خیلی برات تنگ شده. امیدوارم این همه دور بودنمون ارزشش رو داشته باشه.
من: داره بابا ... نگران نباش.
مامان دوربین رو گرفت رو خودش.
مامان: تو مطمئنی حالت خوبه؟ احساس میکنم ناراحتی.
آخ آخ انگار فقط منتظر همین جمله بودم که بزنم زیر گریه. از یه طرف دلتنگی کاوه از یه طرف هم مامان و بابا ... بدجور دلم گرفته بود و خیلی شدید گریه میکردم و مامان و بابا هم شوکه و نگران نگام میکردن.
مامان: آیدا؟ حالت خوبه؟ چت شد یهو؟
نسا سریع و نگران دوید تو اتاقم.
نسا: آیدا؟ چته چرا گریه میکنی؟ چیشده؟
مامان: نسا خاله بیا ببین چشه مردیم از نگرانی.
آروم بین گریه سعی کردم حرف بزنم.
من: من ... من خوبم ... فقط ...
دلم میخواست قضیه ی کاوه رو بهشون بگم. ولی جلو بابا روم نمیشد.
من: مامان ... میشه ... یکم باهم تنها صحبت کنیم؟
مامان نگاه نگرانی به بابا کرد که بابا هم سر تکون داد. مامان از جاش بلند شد و رفت تو اتاق خودشون.
مامان: چیشده مامان حرف بزن باهام.
من: من ... نمی‌دونم ولی ... یکی هست که ...
مامان چشاش گرد شد و با تعجب نگام کرد.
مامان: پسره؟
آروم و با خجالت سر تکون دادم.
من: همون کسیه که ... نقش مقابلم رو بازی می‌کنه ... ایرانیه ... اسمش کاوست ... من حتی نمیدونم که چه حسی دارم فقط وقتی میبینمش حس میکنم همه ی بدنم از استرس و خوشحالی و هیجان میلرزه و وقتی هم که نیست ... همش بی‌قرارم. الانم یه هفتس ندیدمش و خیلی دلم براش تنگ شده.
تمام مدتی که حرف میزدم به هرجایی غیر از مامان نگاه میکردم و بعد از اینکه حرفام تموم شد آروم نگاش کردم. از ریکشنش میترسیدم. میترسیدم بگه تو رفتی اونور دنبال شغلت یا پسر بازی.
مامان: آیدا ... من ... باورم نمیشه ... نمی‌دونم چی بگم ... پسر خوبیه؟
من: تو این مدتی که می‌شناسمش ... به نظر خودم خیلی آدم خوب و مهربونیه ... همیشه هوام رو داشته.
مامان: عکسشو برام بفرست.
با چشمای قلمبه شده نگاش کردم.
مامان: وا چیه؟ خب می‌خوام ببینم خوشتیپ هست یا نه.
با فکر کردن به قیافش و تیپش لبخند خاصی رو لبم اومد و تو افق محو شدم.
مامان: آی آی آی ... من هنوز قطع نکردما. خجالت هم خوب چیزیه.
آروم خندیدم و بعد از اینکه یکم دیگه باهاش صحبت کردم قطع کردم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Onde histórias criam vida. Descubra agora