۵۹.حال بد

117 9 11
                                    

#پارت_پنجاه_و_نهم 💫
از مامان اینا خدافظی کردیم و کاوه در رو بست و برگشت سمتم.
کاوه: شیطونی میکنی دیگه آره؟
لبخند گشادی بهش زدم و آروم عقب عقب رفتم که اونم اومد جلو.
کاوه: سر میز شام جلوی مامان اینا تحریکم میکنی آره؟
سریع اومد سمتم که جیغ آرومی کشیدم و دویدم. سریع بهم رسید و کمرمو گرفت و بلندم کرد و انداختم رو دوشش که سرم سمت کمرش قرار گرفت.
من: کاوههه .‌‌.‌. بذارم زمین. الان بالا میارم.
توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. با مشت کوبیدم تو کمرش و وول خوردم که با دستش ضربه ای به پام زد.
کاوه: انقدر وول نخور. ولت میکنم با مخ میخوری زمینا.
دوباره با حرص کوبیدم تو کمرش.
از پله ها رفت پایین و رفت تو استخر. با وحشت به آب تمیز استخر نگاه کردم.
من: کاوه خر نشی بندازیم تو آبا. یخ میزنم ... هوا سرده. 
چیزی نگفت ولی رفت سمت جکوزی. انگار روشن و آبش داغ بود.
کاوه: آماده ای؟
من: نه نه ... نکن کاوه. ببخشید غلط کردم ... نکن.
کاوه: دیگه دیره. برو یه آبی به تن بزن حالت جا میاد.
بعدم از خودش جدام کرد و انداختم تو آب. جیغی کشیدم و چشماشو بستم. تنها خوبیش این بود که آب به شدت گرم بود و یخ نکردم. سرم رو آوردم بیرون و موهام رو دادم عقب.
من: خیلی دیوونه ای.
کاوه: می‌دونم ... دیوونه ی تو.
چشم غره ای بهش رفتم. یهو پیرهن و شلوارشو در آورد و پرید تو آب.
من: جدی جدی هوس آب تنی به سرت زده؟
کاوه: آره ... چرا که نه. من و تو و جکوزی ... ترکیب قشنگی میشیم.
بعد هم بهم نزدیک شد و لباشو رو لبام گذاشت. هدایتم کرد عقب و به گوشه ی جکوزی چسبوندم.
اون شب کلی خندیدیم ... شیطنت کردیم ... عشق بازی کردیم. اگه میدونستم که همون خوشگذرونی کوتاهمون توی جکوزی آخرین باریه که به کاوه انقدر نزدیکم و خوشحال میبینمش ...
×××××
برای بار هزارم شمارشو گرفتم و برای بار هزارم ... مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. با اعصاب خرد و اشکایی که بی اختیار میریختن گوشی رو پرت کردم رو مبل و دستامو بردم تو موهام و با حرص کشیدمشون.
به ساعت نگاه کردم که 12 شب رو نشون میداد. کاوه هیچ وقت انقدر دیر نمی‌کرد. داشتم از نگرانی خفه میشدم. از صبح ازش خبر نداشتم و این نگران ترم میکرد. با اشکای جاری دور خودم می‌چرخیدم و از استرس ناخنامو میخوردم.
با صدای چرخش کلید سریع برگشتم سمت در. کاوه با موهای بهم ریخته و بدن شل و ول اومد تو. با نگرانی دویدم سمتش.
من: کاوه ... تا الان کجا بودی؟ لعنتی نمیگی من تنهایی دق میکنم. نمیتونستی یه خبر بهم بدی؟
دو طرف صورتش رو گرفتم و سرش رو آوردم بالا که چشمای قرمزش رو دیدم و نگرانیم چند برابر شد.
من: کاوه حرف بزن ... کسی چیزیش شده؟ خودت چیزیت شده؟ کجا بودی تا این وقت شب؟
بدون اینکه حرفی بزنه دستامو گرفت و از رو صورتش برداشت و از کنارم رد شد و از پله ها رفت بالا. این حرف نزدنش داشت دیوونم میکرد ولی نمی‌خواستم هی برم رو مخش و عصبیش کنم تا شرایط بدتر شه. دلشوره ی بدی داشتم و میدونستم اتفاق خیلی بدی در انتظارمه. میترسیدم مامان بابای من یا خودش چیزیشون شده باشه. خودش که از نظر جسمی خوب به نظر می‌رسید. از پله ها رفتم بالا و به چارچوب در اتاقمون تکیه دادم و نگاش کردم. رو تخت نشسته بود و سرش رو انداخته بود پایین. اشکی از چشمش پایین چکید که به خاطر نور کمی که تو اتاق بود می‌تونستم ببینمش. اشک منم دوباره جاری شد. رفتم تو اتاق و جلوی پاش رو زمین نشستم و با گریه و التماس صداش کردم.
من: کاوه ... توروخدا حرف بزن. داری سکتم میدی. نمیتونم تو این حال ببینمت چرا نمیفهمی؟
سرش رو آورد بالا و مظلوم نگام کرد.
کاوه: حالم بده آیدا ... نفس کشیدن برام سخته.
من: جانم ... چته؟ باهام حرف بزن.
خودشو کشید سمتم و کنارم رو زمین نشست و دستاشو دورم انداخت و بغلم کرد و سرشو گذاشت رو سینم.
حرفی نمیزد و فقط اشک می‌ریخت و پیرهنمو با اشکاش خیس میکرد.
تا صبح چشم رو هم نذاشتم و فقط نگاش کردم و موهاشو نوازش کردم. کاوه هم بیدار بود اما نزدیکای صبح بود که دیگه انقدر موهاشو نوازش کرده بودم خوابش برده بود.
به چهره ی معصوم و خیس از اشکش نگاه کردم. یعنی چی شده بود که کاوه ی خندون و شوخ رو به این روز انداخته بود.
×××××
با تکون های آروم کاوه سریع چشمامو باز کردم و صاف شدم. دستاشو از دورم باز کرد و دستی به چشماش کشید. گنگ به دور و برش نگاه کرد و انگار یاد دیشب افتاد که اخماش تو هم رفت و قیافش باز غمگین شد.
من: صبح به خیر.
برگشت سمتم و سعی کرد بهم لبخند بزنه.
کاوه: صبح به خیر.
خودمو کشیدم جلو که کمرم تیر کشید و قیافم رفت تو هم.
کاوه: کمرت درد گرفت ... ببخشید.
من: من خوبم ... تو چی؟ حالت بهتره؟
همونطوری اخمو سر تکون داد و از جاش بلند شد که منم باهاش بلند شدم.
من: میرم برات صبحونه آماده کنم. تو هم دست و صورتتو بشور و بیا.
از اتاق رفتم بیرون و مشغول چیدن میز شدم. یه ربع بعد اومد و بی حرف پشت میز نشست. منم نشستم و زل زدم بهش.
من: نمیخوای بگی چیشده؟
کاوه: چیزی نشده.
خونم به جوش اومد و فنجون چایی رو که دستم بود با حرص و خشم کوبیدم رو میز که شکست و چاییه داغ توش ریخت رو دستم و خرده شیشه هاش هم دستمو برید. اهمیت ندادم و از جام بلند شدم و با بغض شروع کردم به داد زدن.
من: چیزی نشدههه؟؟؟ چطوری میتونی بگی چیزی نشده؟ از صبح تا ۱۲ شب ازت خبر نداشتم. بعد با اون حال میای خونه. اصلا به این فکر کردی که یه بدبختی تو خونه منتظر منه؟ به این فکر کردی که یه بدبختی تو این خونه ی درندشت تنهاست و ممکنه از ترس سکته کنه؟ به اینا فکر کردیییی؟؟؟
انقدر داد زده بودم که گلوم درد گرفته بود. اما کاوه هیچی نمیگفت و نگاهش به دست زخمیم بود که خون ازش جاری شده بود. تازه داشتم درد و سوزش روی دستم رو حس میکردم.
از جاش بلند شد و اومد سمتم و پهلوم رو گرفت و پاهامو از رو زمین بلند کرد و از آشپزخونه رفت بیرون و روی مبل نشوندم. از پله ها رفت بالا و با جعبه ی کمک های اولیه برگشت و جلوی پام نشست. دستمو گرفت و مشغول پانسمان کردنش شد. از درد لبمو گاز گرفتم و اشکم جاری شد. بعد از تموم شدن کارش دستم رو برد بالا و بوسه ای بهش زد.
کاوه: معذرت می‌خوام ... همین ... فقط همین رو میتونم بگم. ازم نپرس چیشده چون نمیتونم و نمی‌خوام که بگم. چون گفتنش فقط باعث میشه ناراحت شی.
خواستم دهن باز کنم که نذاشت.
کاوه: خواهش میکنم آیدا. هیچی نگو ... نمیتونم برات توضیح بدم. پس تو هم دیگه دربارش حرف نزن. بابت تنها گذاشتنت هم واقعا متاسفم. امیدوارم ببخشیم.
لحن سرد و خالی از صمیمیتش قلبم رو لرزوند و اشکمو بیشتر کرد. لبام از شدت بغض لرزید و وقتی بلند شد و از پله ها رفت بالا اشکام شدید تر از قبل جاری شد.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now