۷۰.تولد

98 9 7
                                    

#پارت_هفتادم 💫
سارا: حق بده بهش ... یکم بهش زمان بده.
کاوه خواست چیزی بگه که هیزل از اتاق بغلیشون اومد بیرون.
وای نه نه نه ... توروخدا ... هیزل برگرد تو.
کاوه کلافه سرشو چرخوند که هیزل رو دید ... وای خدا ... حس میکردم قلبم تو دهنمه.
اول اخم کرد و دقیق نگاش کرد که یهو اخماش باز شد و لبخند بزرگی زد.
کاوه: عه ... تو اینجا چیکار میکنی؟
هیزل هم متوجهش شد و با دیدنش خندید و دوید سمتش و پرید تو بغلش.
کاوه هم محکم بغلش کرد و روی موهاشو بوسید.
هیزل: سلااام ... میدونستم باز میای که ببینیم.
با تعجب نگاشون کردم.
اینا چرا انقدر صمیمی ان؟
کاوه: مگه میشد نیام خانم کوچولو ... چترم دستته ها ... زیر سنگم اگه بودی پیدات میکردم.
بعد هم شروع کرد به قلقلک دادنش.
سارا هم مثل من هنگ کرده بود.
سارا: تو ... از کجا میشناسیش؟
کاوه: تو فرودگاه دیدمش ... تنها بود ... بارون میومد و چتر نداشت. منم چترمو دادم بهش.
برگشت سمت هیزل.
کاوه: بازم تنهایی؟
هیزل: نه ... مامانمم هست ... تو اون اتاقه.
بعدم به این سمت اشاره کرد.
چشمامو با استرس بستم.
گوشیه کاوه زنگ خورد و از تو جیبش درش آورد و مشغول حرف زدن شد.
بعد دو سه دقیقه قطع کرد.
کاوه: من باید برم خانم کوچولو.
هیزل: دیگه نمیای؟
کاوه: چرا عزیزم میام.
از تو جیب کتش کاغذ و خودکاری در آورد و چیزی روش نوشت و سمت هیزل گرفت.
کاوه: اینو بده به مامانت و هر وقت خواستی منو ببینی بهش بگو بهم زنگ بزنه.
بعد هم کف دستش رو گرفت سمت هیزل و زدن قدش.
سارا هم ازش خدافظی کرد و رفت.
چشمامو بستم و همونجا روی زمین نشستم.
چه قدر حس بینشون قشنگ بود ... برق توی چشمای کاوه ... انگار میدونست که داره با بچه ی خودش حرف میزنه.
مهربونی و شادی ای تو صورتش بود که هیچ وقت ندیده بودم.
قلبم از این همه احساس خوب بینشون لبریز شده بود.
کاوه که رفت منم سریع رفتم بیرون پیششون.
من: این اینجا چیکار میکرد؟
سارا: دیدیش؟
من: آره ... چیکار داشت؟
سارا: با علی کار داشت.
هیزل: مامانی ... این آقاعه همونی بود که تو فرودگاه بهم چتر داد.
من: آره دیدم مامانی.
کلافه دست به پیشونیم کشیدم.
سارا: هنوز بهش نگفتی نه؟
متعجب نگاش کردم.
من: چیو نگفتم؟
سارا: اینکه هیزل ...
من: دیوونه شدی؟ چرا باید بگم؟ که بچمو برداره ببره؟ اگه همه ی این سالها نبوده الانم لازم نکرده که باشه.
سارا: خوب میدونی که کاوه این کارو نمیکنه.
من: برام مهم نیست می‌کنه یا نه ... تنها چیزی که مهمه اینه که نمیخوام بفهمه ... همین. تو هم لطفاً چیزی بهش نگو.
ناراحت نگام کرد.
من: من فعلا میرم ... تو بهم کارا رو خبر میدی دیگه؟
سارا: آره باهات هماهنگ میکنم ... احتمالا هفته ی دیگه جلسه ی دورخوانی داریم.
من: باشه پس از خبر از تو ... فعلا.
هیزل: خدافظ خاله.
سارا: خدافظ عزیزم.
×××××
امروز تولد آریا بود و هنوز خبر نداشت که من برگشتم.
میخواستیم سوپرایزش کنیم بلکه از این حال و هوای افسردگی در بیاد.
با کمک کارکنای کافش کافه رو تزیین کردیم و همه ی کارا رو کردیم و منتظر شدیم تا بیاد.
نیم ساعتی بود منتظر بودیم که بالاخره دره کافه باز شد و آریا و پشت سرش کاوه اومدن تو.
با دیدن کاوه بادم خوابید و اصلا یادم رفت که قرار بود چیکار کنیم که یهو با صدای ترکیدن چیزی به خودم اومدم.
آریا با تعجب یه دور به همه نگاه کرد که نگاهش رو من موند و چشماش گرد شد.
خندیدم و رفتم سمتش.
من: تولدت مبارک.
آریا: آیدا ...
با خنده بغلش کردم که اونم شوکه بغلم کرد.
آریا: تو ... اینجا ...
من: چند روزی هست که اومدم ... ولی مگه میشه تو رو پیدا کرد.
ازش فاصله گرفتم که نگاهم به کاوه افتاد.
اخم کرده بود و گرفته سرشو پایین انداخته بود.
هه ... حتما ناراحت شده که آریا رو بغل کردم ... اصلا برای چی با آریاست؟
چرا نسا هیچی نگفت.
هیزل: مامااان.
سکته کرده برگشتم سمت هیزل که داشت میدوید سمتم ... وااای ... گفت مامان.
حالا چیکار کنم.
هیزل: مامان من آب پرتقال می‌خوام.
وحشت زده برگشتم و کاوه رو نگاه کردم که با تعجب داشت هیزل رو نگاه میکرد.
چشمامو بستم و آماده ی یه بحث حسابی شدم که صدای نسا اومد.
نسا: جانم عزیزم بیا اینجا.
چشمامو باز کردم که دیدم از بین کاوه و آریا رد شد و اومد سمتمون و هیزل رو بغل کرد.
کاوه: نسا ... دختره توعه؟
هیزل: عه تویی ...
کاوه گنگ برگشت و هیزل رو نگاه کرد.
با چشم و ابرو به آریا علامت دادم که پشت نسا رو بگیره.
آریا: آره دیگه ... نسا بچه دار شده ولی طلاق گرفتن.
کاوه انگار هنوز شوکه بود و گنگ نگامون میکرد.
کاوه برگشت سمت آریا که من سریع رفتم سمت هیزل تو بغل نسا.
من: هیزل سوتی ندیا ... مامان تو خاله نساعه ... خب؟
انقدر بچه ی باهوشی بود که سریع فهمید اوضاع خرابه و نباید سوال بیشتری بپرسه و فقط انگشت شصتش رو به معنی فهمیدم بالا گرفت.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now