۲۳.دستمالی

90 11 3
                                    

#پارت_بیست_و_سوم 💫
بعد از اینکه همون تیکه های رقص رو تمرین کردیم از سالن رفتیم بیرون و بعد از برداشتن وسایلمون تا دم در با هم رفتیم. با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم درش آوردم.
من: سلام بابا.
کاوه برگشت و زل زد بهم که باعث شد هول بشم.
بابا: سلام بابا خوبی؟
من: مرسی شما خوبی؟
بابا: منم خوبم عزیزم. راستش یه زحمتی برات داشتم.
من: جانم؟
بابا: یکی از دوست های بابا بزرگت سانفرانسیسکوعه و مثل اینکه یه چکی از بابا بزرگت داره. بابا بزرگت گفت اگه میتونی بیاد دم خونه ازت بگیره.
من: آره حتما. فقط ... میشه بگی نیاد دم خونه؟ میگم یه وقت شاید آدم درستی نباشه ... منو نگار هم که دو تا دختر تنهاییم.
بابا: نه میبینم که خوب بچه ای تربیت کردم ... خیلی خوبه که حواست به همه ی اینا هست ... باشه دخترم خیالت راحت. پس من الان آدرس رو برات می‌فرستم برو ازش بگیر.
من: باشه حتما ... کاری نداری؟
بابا: نه عزیزم ... خدافظ.
من: خدافظ.
برگشتم سمت کاوه که دستاش رو کرده بود تو جیبش و با لبخند نگام میکرد.
من: چیه؟
لبخندش عمیق تر شد و با مهربونی اومد جلو و رو موهام دست کشید.
کاوه: مطمئنم بابات خیلی به خودش و تو افتخار می‌کنه که همچین دختری داره.
ته دلم قیلی ویلی رفت. لبخند بزرگی زدم و با اعتماد به نفس نگاش کردم.
کاوه: خب کجا میخوای بری؟ بیا برسونمت.
من: نه نمیخواد خودم میرم. مزاحمت نمیشم.
کاوه: باز تو این حرف رو زدی؟ هزار بار گفتم هر وقت گفتم بیا برسونمت مثل بچه ی آدم سوار ماشین میشی و حرف اضافه هم نمی‌زنی.
من: بله قربان.
بعد هم با هم رفتیم سمت ماشینش و بعد از دادن آدرسی که بابا برام فرستاده بود راه افتادیم.
×××××
جلوی شرکتی که بابا آدرسش رو فرستاده بود نگه داشت و در حالی که داشت به ساختمون بلند نگاه میکرد سوتی زد که به خنده انداختم.
کاوه: ماشالا بابا بزرگت با چه آدمایی سر و کار داره.
خندیدم و دستم رو بردم سمت دستگیره.
کاوه: من وایمیستم تا برگردی.
من: اگه کار داری برو من خودم تاکسی میگیرم برمی‌گردم.
کاوه: نه بابا کارم کجا بود. وایمیستم تا برگردی.
سرم رو تکون دادم و پیاده شدم. به آسمون نگاه کردم که ابری بود و هر لحظه ممکن بود بارون بیاد. سریع رفتم تو و سوار آسانسور شدم و دکه ی طبقه ای که بابا گفته بود رو زدم. وارد دفتر بزرگی شدم و با منشی هماهنگ کردم که سریع فرستادم داخل. در زدم و بعد از شنیدن صدای بفرمایید رفتم تو. پیرمردی تقریبا همسن بابا بزرگم پشت میز نشسته بود که با داخل شدنم سرش رو آورد بالا و لبخند زد. نمی‌دونم چرا ولی تو نگاه اول اصلا ازش خوشم نیومد. به زور لبخند زدم و سلام کردم.
_ سلام عزیزم خوش اومدی ... بشین.
به زور جلوی خودم رو گرفتم که صورتم جمع نشه.
من: ممنون ... زیاد مزاحمتون نمیشم ... فقط اومدم چک رو بگیرم.
_ باشه حالا چه عجله ایه. بشین بگم برات یه قهوه بیارن.
بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده گوشی رو میزش رو برداشت و گفت دو تا قهوه بیارن. ای بابا ... کاوه پایین منتظره.
_ بشین دیگه.
من: گفتم که ... باید برم عجله دارم. یکی از دوستام پایین منتظرمه.
وقتی دید من خیال نشستن ندارم از جاش بلند شد که شکم گندش معلوم شد.
_ باشه پس ...
با اون شکم گندش اومد سمتم و تو یه قدمیم وایستاد. ضربان قلبم داشت می‌رفت بالا که باعث میشد کیفم رو محکم بین انگشتام فشار بدم. انگشت اشارش رو آورد بالا و کشید رو گونم که سریع به خودم اومدم و اخم کردم و خودم رو کشیدم عقب.
_ چموش بازی در نیار دیگه.
من: آقای به اصطلاح محترم من فقط اومدم چک رو بگیرم و برم. حالا هم یا چک رو میدی یا من میرم.
_ اوه اوه ... چه وحشی شدی. جای چک میتونم چیزای خوب دیگه ای بهت بدم که کلی هم بهت حال میده ها. 
مردک کثافت. اخمم غلیظ تر شد و با سرعت رفتم سمت در که برم بیرون. به شدت حالم بد شده بود و استرس داشتم. این آدم واقعا دوست بابا بزرگ من بود؟ اگه بابا بزرگم میفهمید چه ری اکشنی نشون میداد. تا دستم به دستگیره رسید شونه هام رو گرفت و برم گردوند و چسبوندم به در و بدون اینکه ثانیه ای بهم فرصت بده دستش رو برد بین پام که لرزیدم. صورتش رو چسبوند به صورتم که نفسای تندش خورد تو صورتم. دستش رو حرکت داد که تازه به خودم اومدم و خیلی محکم زانوم رو آوردم بالا که خورد بین پاش و از درد یکم رفت عقب که سریع هلش دادم و در رو باز کردم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین. اشکام همینطوری میریختن و نمیتونستم درست نفس بکشم. منو ... دستمالی کرده بودن و من ... وای خدا. انقدر گریم شدید بود که نمیتونستم نفس بکشم. خودم رو به در خروج رسوندم و بدون اینکه حتی به این فکر کنم که کاوه جلوی در منتظرمه و بدون اینکه مقصدی داشته باشم همونطوری که گریه میکردم تو پیاده رو میدوییدم. حسم مضخرف بود و احساس میکردم یه آدم کثیفم. با محکم کشیده شدن دستم و رفتن تو بغل کاوه و شوکی که بهم وارد شد حس کردم میتونم نفس بکشم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt