#پارت_چهل_و_هفتم 💫
کاوه: به مهارت های من شک داشتید؟
همه زدن زیر خنده و براش دست زدن. مجری دوباره جایزه ای رو سمتمون گرفت که این بار کاوه دستش رو انداخت رو شونم و منو به خودش چسبوند و جایزه رو گرفت. یهو همه باهم شروع کردن به گفتن ببوسش ببوسش.
چشمام گرد شد و با تعجب به جمعیت نگاه کردم. سرم رو بردم جلوی میکروفون چیزی بگم که کاوه چونم رو گرفت و سرم رو چرخوند سمت خودش و لباش رو گذاشت رو لبام. با تعجب و چشمای گشاد شده نگاش کردم که صدای دست و جیغا رفت بالا. لبام رو ول کرد و رفت عقب. با خجالت آروم زدم به بازوش و سعی کردم نگاهم به بابا اینا نیوفته.
با صدای دست و تشویقا رفتیم پایین و سرجامون نشستیم. خوشحال بودم ... خیلی خوشحال ... امشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود.
×××××
بعد از مراسم هم با یه سری از مردم عکس گرفتیم و آخرش هم با جایزه هامون عکس گرفتیم که بعدا پخشش کنن.
بعدشم مامان بابا هامون رو پیدا کردیم و رفتیم پیششون. مامان و بابا منو بغل کردن و مامان و بابای کاوه هم اونو.
مامان: خیلی براتون خوشحالیم. جفتتون خیلی برای جایی که هستید تلاش کردید و نتیجه ی سالها تلاشتون رو دیدید.
کاوه دستش رو انداخت دورم و منو به خودش فشار داد.
کاوه: میخواستم اگه اجازه بدید امشب رو با آیدا باشم.
با تعجب نگاش کردم.
کاوه: آخه امشب تولدشه و سال اولیه که باهمیم. میخوام بهش خوش بگذره.
لبخندی بهش زدم و به بابا نگاه کردم که سرش رو تکون داد.
بابا: خیله خب. کی برش میگردونی؟
کاوه دو دل نگام کرد. فهمیدم که ازم میخواد شب پیشش بمونم.
من: حالا بهتون خبر میدیم.
بابا ناراضی سرش رو تکون داد و خطاب به کاوه گفت که میخواد باهاش خصوصی حرف بزنه. حدس میزدم که به خاطر موندن من پیش کاوه باشه. معلوم بود که بابا خیلی راضی نیست من شب رو پیش کاوه باشم. بابا خیلی جدی داشت با کاوه حرف میزد و مامان هم داشت با مامان و بابای کاوه حرف میزد و منم در تلاش بودم که بفهمم بابا چی داره به کاوه میگه.
بالاخره صحبتاشون تموم شد و اومدن سمتمون.
کاوه: خب عزیزم بریم؟
با استرس به بابا نگاه کردم که سرش رو تکون داد.
من: بریم.
از بقیه خدافظی کردیم و سمت ماشین کاوه رفتیم که دورتر از محل مراسم پارک بود.
من: بابا چی بهت گفت؟
کاوه: هیچی ... نگرانی های پدرانه.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. سوار ماشین شدیم و همینطور که کمربندم رو میبستم برگشتم سمتش.
من: حالا کجا میخوای ببریم؟
کاوه: رابطتت با تتو چطوریه؟ دوست داری یه دونه داشته باشی یا نه؟
متعجب نگاش کردم و نفهمیده گفتم چی؟
کاوه: خیلی دلم میخواد یه تتوی ست باهم داشته باشیم. تتویی که منو تو رو بهم وصل کنه و نشون دهنده ی مکمل بودنمون باشه. یه جورایی دوست دارم همونطور که با قلبامون بهم نزدیک و متصلیم به واسطه ی این تتوها هم بهم متصل باشیم.
با تعجب و شگفتی نگاش کردم. خدایا ... این همه خوب بودن و خاص بودن از کجا میومد. با خوشحالی تند تند سرم رو تکون دادم که با خوشحالی انگشتام رو تو انگشتاش قفل کرد و دستم رو بوسید.
×××××
با کاوه نشسته بودیم و منتظر بودیم تا دوستاش بیاد. تو این فاصله کاوه طرحی که انتخاب کرده بود رو بهم نشون داد.
کاوه: من این کلیده رو میزنم و تو هم این قفله رو. معنیش هم اینه که من قفل قلب تو رو برای خودم باز کردم.
من: خیلی ... خیلی قشنگه.
با عشق نگاش کردم و خودمو کشیدم جلو و لبامو گذاشتم رو لباش و با تمام عشق و علاقم بوسیدمش.
من: خیلی دوست دارم.
موهام رو نوازش کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.
کاوه: من بیشتر.
با صدای پای دوستش از هم فاصله گرفتیم.
×××××
بالاخره بعد چند ساعت کارمون تموم شد و میتونستیم بریم. به دستم نگاه کردم که یه قفل قلبی شکل خیلی خوشگل و کوچولو حالا روش بود. کاوه دستم رو گرفت و نگاهی بهش انداخت و لبخند قشنگی زد و روی قفل رو بوسید.
کاوه: مهران جان میتونی یه عکس از دستامون بگیری؟ هم برای خودت نمونه میشه هم ما یه عکس یادگاری ازش داریم.
مهران: آره چرا که نه.
عکس رو گرفت و برای کاوه فرستاد و کاوه هم تشکر کرد و پولش رو داد و دست تو دست هم رفتیم بیرون.
کاوه: خب حالا بیا بریم برات یه شام خوشمزه بگیریم و بریم خونه ی من.
بعد اینکه شام گرفتیم راه افتاد سمت خونه ی خودش. به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که تو یکی از منطقه های بالاشهره. ریموت در رو زد و ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد. از ماشین پیاده شدم که فکم چسبید به زمین. وای خدا ... چه قدر اینجا خوشگل بود. اصلا باورم نمیشد که بتونم یه همچین جایی رو انقدر از نزدیک ببینم.
کاوه کنارم وایساد و دستم رو گرفت.
کاوه: بیا خانمم.
آخ قلبم. دستم رو کشید و برد سمت ویلا.
با دقت خونه ی بزرگش رو از نظر گذروندم. با ذوق قسمت به قسمتش رو نگاه میکردم و از کاوه سوال میپرسیدم.
کاوه: راسته که میگن خانما خیلی به دکوراسیون و اینا خیلی اهمیت میدن.
خندیدم و رفتم سمتش و دستام رو دور کمرش حلقه کردم. اونم همین کارو کرد و سرش رو گذاشت رو سرم.
من: خیلی ممنونم. بابت همه چیز ... امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود. اولین و بهترین و خاص ترین چیزا رو با تو تجربه کردم. خیلی خوشحالم که هستی.
نفس عمیقی کشید و روی موهام رو بوسید و خواست چیزی بگه که یهو نفساش مقطع شد و به لباسم چنگ زد.
من: کاوه ... چت شد؟ خوبی؟
سعی کرد نفساش رو منظم کنه اما نمیتونست. خودشو کشید عقب که نتونستم وایسته و نشست رو زمین. از شدت درد صورتش قرمز شده بود و عرق کرده بود. داشتم از نگرانی میمردم. با بغض کنارش نشستم و دستم رو کشیدم رو صورتش.
من: کاوه ... جان آیدا حرف بزن. کجات درد میکنه؟ چیکار کنم برات.
اشکام راه افتاد و شروع کردم به هق هق کردن.
کاوه: آیدا ... کنار تختم ... تو کشو ... یه بسته قرص قرمز هست ... اونو برام بیار.
دیگه نتونست چیزی بگه و نفس نفس زدن و به خودش پیچید. حتی نمیدونستم کجاش درد میکنه. سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقش که بهم نشون داده بود. نمیدونستم تو کدوم میزه. رفتم سمت میز سمت راستش و کشوهاش رو باز کردم اما نبود. رفتم سمت میز سمت چپ و کشوش رو باز کردم. قرص رو پیدا کردم و خواستم برش دارم که باهاش یه چیز دیگه هم کشیده شد و اومد جلو. با دیدنش چشام گردو نفسام تند شد. اینکه ... وای خدا ... لبم رو گاز گرفتم و از تو کشو درش آوردم و با دقت نگاش کردم تا مطمئن بشم همون چیزیه که فکرش رو میکنم یا نه. چرا کاوه باید تو کشوش اینهمه کان×دوم داشته باشه. باز از خجالت لبم رو گاز گرفتم که با صدای کاوه به خودم اومدم و از جام پریدم و برگشتم سمت در که تو چارچوب در دیدمش. سریع پرتش کردم تو کشو و در کشو رو با پام بستم. اما مطمئنم که تو دستم دیدش. سعی کردم نگاش نکنم و قرص رو گرفتم سمتش. دستش رو گرفته بود به پایین دلش نزدیک بین پاهاش. یعنی بازم بین پاش درد گرفته بود؟ چرا؟ به نظرم این دردای یهویی اصلا طبیعی نبود.
من: کاوه ... این دردایی که داری ... طبیعیه؟ خیلی یهویی میان سراغت. دکتر رفتی؟
فقط بیحال سرش رو تکون داد و همونجا نشست رو زمین و قرص رو بدون آب خورد. فکرم پیش کان×دومایی بود که دیده بودم. لامصب یکی دو تا هم نبود. کم کمش ده تا بود. یعنی کاوه ازشون استفاده میکرد؟ یعنی ...
کاوه یکم حالش بهتر شده بود و متوجه تو فکر بودنم شد.
کاوه: آیدا ... میدونم به چی داری فکر میکنی. اونایی که دیدی ... مال من نیستن.
سرم رو گرفتم بالا و با خجالت نگاش کردم.
کاوه: مال یکی از دوستامه. ازم خواسته بود براش بخرم و ببرم چون خودش روش نمیشد. منم گرفتم ولی چون خورد به مراسم نشد براش ببرم. اونم گفت فعلا یکی دو تا داره و کارش راه میوفته منم دیگه بیخیالش شدم.
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین.
دستش رو کشید رو موهام و دستم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و بغلم کرد.
کاوه: دختر کوچولوی خجالتی من.
YOU ARE READING
نور ، صدا ، تصویر ، عشق
Romanceاین رمان در ادامه ی حسی به نام عشقه و برای خوندنش اول باید حسی به نام عشق رو بخونید این دومین کاریه که مینویسم و درباره ی آیداست ... دختر لیدا و آبتین که عاشق بازیگریه و برای دنبال کردن رویاهاش میره آمریکا اما میتونه در برابر نقش مقابلش فقط یه ب...