۱۵.لایت استیک

78 14 6
                                    

#پارت_پانزدهم 💫
یه هفته از روزی که کاوه چاقو خورده بود گذشته بود و این یه هفته هم فیلمبرداری رو تعطیل کردن و از فردا قرار بود برگردیم سر ست. امشب هم با بچه ها قرار گذاشتیم بریم بار آریا. یه پیرهن سورمه ای پوشیدم و موهام رو فر کردم و یه آرایش ملایم کردم و بعد از برداشتن وسایلم با نسا از خونه زدیم بیرون.
بار به شدت شلوغ بود و مجبور شدیم بریم ته کافه و رو مبل سه نفره ای بشینیم. چند دقیقه ای نشسته بودیم که بین جمعیت علی و کاوه رو دیدم. فکر نمی‌کردم بیاد. تو این یه هفته نه دیده بودمش و نه باهاش صحبت کرده بودم و دلم به شدت براش تنگ شده بود. با دیدنش لبخند ذوق زده ای زدم و براشون دست تکون دادم. متوجهمون شدن و اومدن سمتمون. یکم جمع و جور نشستیم تا اونا هم جا بشن. علی کنار نسا نشست و کاوه هم کنار من. مبل سه نفره بود و جامون هم به شدت تنگ که باعث شده بود کامل بچسبم به کاوه و این باعث داغ کردنم شده بود. وضعیتمون خیلی بد بود و بیچاره کاوه دوتا دستاش رو بهم نزدیک کرده بود. دو سه دقیقه ای اینطوری نشسته بودیم که کاوه نتونست تحمل کنه و برگشت سمتم.
کاوه: آیدا ... اشکال نداره اگه ... دستم رو بندازم دورت؟ جامون خیلی تنگه. نه تو راحتی نه من.
آب دهنم رو قورت دادم و آروم سر تکون دادم. دست راستش رو از بالای سرم رد کرد و انداخت دورم و دستش رو گذاشت رو بازوم. سرم رو کج کردم و به پهلوش نگاه کردم.
من: زخمت بهتره؟
کاوه: آره خیلی بهترم. دیگه میتونم راحت بیام سر ست.
لبخندی بهش زدم و خداروشکری گفتم. دست داغش روی بازوم باعث میشد نفسام تند بشه.
نسا: من و علی داریم میریم بار یه چیزی بخوریم شما نمیاید؟
من: نه من که چیزی نمی‌خوام.
کاوه: منم همینطور.
با بلند شدن علی و نسا جامون باز شد. آخیش. خیلی معذب بودم. آروم خودم رو کشیدم کنار که کاوه هم دستش رو از دورم باز کرد. با فاصله ازش نشستم و به جمعیت نگاه کردم که آریا با دو تا لایت استیک اومد سمتمون و گفت میخواد چراغا رو خاموش کنه و ما هم لایت استیکا رو تکون بدیم. یکیش رو گرفتم سمت کاوه که دستم رو پس زد.
کاوه: نه مرسی. خودت دوتاش رو تکون بده.
آروم خندیدم و بی ذوقی بهش گفتم. چراغا که خاموش شد با ذوق عین بچه ها لایت استیکا رو بردم بالا و خودم رو مثل موج تکون دادم و چپ و راست شدم. همینطوری داشتم تکون میخوردم که یه دفعه یکی از لایت استیکا خورد تو سر کاوه. هول برگشتم سمتش که دیدم دستش رو گرفت به سرش و با غیض داره نگام می‌کنه و سرش رو ماساژ میده. با دیدن قیافش نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده.
من: ببخشید.
اونم خندید و سر تاسف تکون داد. دوباره خودم رو تکون دادم که حس کردم چیزی اومد روی پام. به پام نگاه کردم که دیدم کاوه یه کوسن گذاشته رو پاهای لختم. دوست داشتم فکر کنم چون غیرتی شده این کارو کرده و از این فکرم لبخند گشادی اومد رو لبم و به کاوه خیره شدم که با اخم ریزی داشت به جمعیت نگاه میکرد. نگاه ازش گرفتم و با ذوق بیشتری به کارم ادامه دادم. چه قدر حس خوبی بود که بدونی یکی هست که برات غیرتی بشه و حواسش بهت باشه.

 چه قدر حس خوبی بود که بدونی یکی هست که برات غیرتی بشه و حواسش بهت باشه

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Donde viven las historias. Descúbrelo ahora