#پارت_شصت_و_هفتم 💫
زنگ خونه ی نسا رو زدم که بعد از چند ثانیه با تیکی باز شد.
دست هیزل رو گرفتم و باهم رفتیم تو.
از اون خونه ی قبلیمون اومده بود بیرون و یه خونه ی بزرگ و شیک گرفته بود.
اما خونه ی قدیمیمون رو هم نگه داشته بودیم.
جلوی دره واحدش وایستاده بود و با ذوق منتظرمون بود.
من: سلاااام.
نسا هم جیغی کشید و پرید بغلم.
دوتایی تو بغل هم بالا پایین میپریدیم و میخندیدیم.
من: چطوری خره؟
نسا: تو مامان شدی هنوز آدم نشدی ... حداقل جلوی بچت مراعات کن.
خندیدم و ازش جدا شدم.
من: سلام کردی هیزل؟
هیزل آروم از پشتم اومد بیرون و رفت جلو و خجالتی سلام کرد.
نسا: سلام خانوم کوچولو ... منو یادته؟ باهم دیگه تصویری صحبت میکردیم.
هیزل آروم سر تکون داد و پامو چسبید.
من: نگران نباش ... یخش که باز شه کچلت میکنه.
نسا: خیلی هم عالی ... بیاید تو دو ساعته دم در نگهتون داشتم.
من: چه عجب فهمیدی.
نسا: بیا برو تو نمیخوام جلوی دخترت آبروت رو ببرم.
با هیزل رو مبل نشستیم و نسا هم برامون آب پرتقال آورد.
نسا: چه خبرا از ایران؟
من: هیچ ... خبر خاصی نیست ... همه خوبن. این داداشت هم که هنوز زن نگرفته.
نسا: اونو ولش کن بابا ... منو دریاب ... من دارم پیر میشم ... یکی رو برای من پیدا کنید.
من: از آریا چه خبر؟ بهتره؟
نسا: از وقتی طلاق گرفته فقط یکی دوبار دیدمش ... زیاد کافه نمیاد و یکی دوبار هم که دیدمش به شدت کلافه و عصبی بود.
من: نسا ... اگه یه وقت ... یه وقت ازت بخواد که باهاش باشی ... قبول میکنی؟
ناراحت سرشو انداخت پایین.
نسا: تو که میدونی ... با وجود اینکه ازدواج کرد بعد از هفت سال هنوزم دوسش دارم ... تو که باید بهتر از هرکسی بدونی منتظر موندن برای عشق یعنی چی ... اگه ازم بخواد باهاش باشم حتما این کارو میکنم.
لبخند غمگینی بهش زدم.
آریا یه سال بعد از رفتن من ازدواج کرده بود و حدود پنج شش ماه پیش طلاق گرفته بود ... مثل اینکه دختره خیلی شکاک بوده و این آخریا هم دچار جنون شده بوده.
نسا: هیزل خانم چرا انقدر ساکتی؟
هیزل چیزی نگفت و با عروسک تو دستش بازی کرد.
من: هیزل ... تو که خیلی با خاله حرف زدی ... کلی هم ذوق داشتی که بیای پیشش.
نسا: الان براش یه چیزی میارم که زبونش رو باز کنه.
رفت تو اتاقش و با یه عروسکه باربی تو دستش برگشت.
هیزل ذوق زده به عروسک نگاه کرد و چشماش برق زد.
با ذوق عروسک رو از نسا گرفت و با دقت نگاش کرد.
من: تشکر کردی؟
هیزل: مرسی ... خاله.
نسا: خواهش میکنم عزیزم.
من: نسا میتونی یکی دو ساعت هیزل رو نگه داری؟
نسا: چرا؟ جایی میخوای بری؟
من: آره ... میخوام یه سر برم خونه قبلیمون.
نسا: الان؟ نیومده؟ حداقل الان استراحت کن فردا برو.
من: خسته نیستم ... یکی دو ساعته برمیگردم ... اگه سختته هیزل رو با خودم ببرم.
نسا: نه بابا دیوونه به خاطر اون نگفتم ... منو هیزل میخوایم کلی باهم خوش بگذرونیم.
لبخندی بهشون زدم و کیف دوشیم رو برداشتم و انداختمش رو دوشم.
من: هیزل خاله رو اذیت نکنیا ... فعلا.
×××××
کلید انداختم و رفتم تو.
به محض اینکه پامو گذاشتم تو خونه اشک تو چشمام جمع شد ... آخ ... همه چی درست مثل هشت سال پیش بود ... هیچی عوض نشده بود.
روی تمام وسایل خاک نشسته بود و قشنگ معلوم بود که چند ساله کسی تو این خونه نبوده.
با اشک کله خونه رو نگاه کردم ... حتی دستشویی و حموم.
با یادآوری روزی که بابا و مامان مچ منو کاوه رو اینجا گرفتن با گریه خندیدم.
بالاخره بعد از کلی اشک ریختن و تجدید خاطره اشکامو پاک کردم و کلید رو از رو اوپن برداشتم و رفتم سمت در و بازش کردم.
سرم پایین بود و وقتی سرمو آوردم بالا از دیدن کسی که جلوم بود ترسیده قدمی عقب رفتم.
مردی با کت چرم مشکی و نیم بوت های مشکی و کلاه کپ و ماسک مشکی جلوم وایساده بود.
یا خدا ... این دیگه کیه. قلبم ریخت.
من: بفرمایید.
چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
ترسیده بودم ... نکنه دزد و زورگیر باشه؟ به تیپش هم میخوره.
انقدر خودشو پوشونده بود که اصلا صورتشو نمیدیدم ... اخم کردم.
من: بفرمایید آقا.
دستشو تکون داد که از ترس تکونی خوردم.
دستشو برد سمت کلاهشو برش داشت که موهای لخت و بورش بیرون ریخت.
تازه میتونستم چشماشو ببینم ... وای خدا ... چشماش ... عین چشمای کاوه بود. همون چشما ... حتی حالتی که نگام میکرد.
قلبم تند تند میزد و نمیتونستم نگاهمو از چشماش بگیرم.
سرشو انداخت پایین و ماسکشو در آورد. قلبم تو دهنم بود ... انگار خودمم میدونستم که چه چیزی در انتظارمه.
سرشو آروم آورد بالا.
با دیدنش انگار یه چیزی تو وجودم فرو ریخت.
خودش بود ... کاوه ... نفسام به قدری تند شده بود که همه ی بدنم میلرزید.
احساس میکردم دارم سکته میکنم ... قلبم درد میکرد و از شدت شوک نمیتونستم حتی پلک بزنم و اونم فقط نگام میکرد.
از شدت لرز دندونام بهم میخورد.
احساس میکردم دارم خواب میبینم ... نمیتونستم باور کنم که کاوه بعد از این همه سال جلوی چشمام باشه.
مثل دیوونه ها فقط با چشمای گرد شده نگاش میکردم.
من: بیدار شو ... آیدا بیدار شو.
یه قدم اومد سمتم ... اما من ... انگار پاهام به زمین چسبیده بود.
کاوه: آیدا ...
با شنیدن صداش اشکام بدون حتی پلک زدن جاری شد و انگار شوکی بهم وارد شد که به خودم اومدم.
دستمو از رو دستگیره برداشتم و رفتم عقب.
دستشو آورد سمتم تا بازوم رو بگیره که خودمو کشیدم عقب.
من: به من دست نزن.
اشکام همینطوری میومد و بدجور میلرزیدم.
کاوه: آیدا ... من ...
یهو ترکیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن ... شنیدن صداش هم دیوونم میکرد هم حالمو بهم میزد. دچار دوگانگی شده بودم و نمیدونستم چه احساسی دارم.
من: اسم منو نیار ... دیگه هیچ وقت اسم منو نیار ... اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ به چه حقی اومدی اینجا ... چطوری روت میشه بیای و باهام حرف بزنی؟
بدون اینکه منتظر جوابش باشم رفتم سمت مبل و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در.
کاوه: آیدا ...
عصبی برگشتم سمتش که دهنش رو بست و با غم نگام کرد.
دوباره رفتم سمت در که صدای پاش از پشتم اومد.
من: دنبالم نیاااا ... نمیخوام ببینمت ... میفهمی؟ دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت.
بعدم سریع زدم بیرون.
YOU ARE READING
نور ، صدا ، تصویر ، عشق
Romanceاین رمان در ادامه ی حسی به نام عشقه و برای خوندنش اول باید حسی به نام عشق رو بخونید این دومین کاریه که مینویسم و درباره ی آیداست ... دختر لیدا و آبتین که عاشق بازیگریه و برای دنبال کردن رویاهاش میره آمریکا اما میتونه در برابر نقش مقابلش فقط یه ب...