۳۹. روز آخر

84 10 3
                                    

#پارت_سی_و_نهم 💫
با کاوه سوار آسانسور شدیم و دکمه ی طبقه ی چهار رو زدیم. امروز روز آخر فیلمبرداریمون بود و قرار بود تو یه ساختمون پنج طبقه باشه. با حس سنگینی نگاه کاوه برگشتم سمتش.
من: چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
چیزی نگفت ولی سریع اومد سمتم و چسبوندم به دیوار پشتیم و لباش رو خیلی محکم و سریع گذاشت رو لبام. دستم رو بردم بالا بذارم رو صورتش که بین راه مچم رو گرفت و دستم رو گذاشت کنار سرم و خودشو چسبوند بهم. انقدر محکم می‌بوسید که حس کردم الانه که لبم از جا کنده بشه. بعد از اینکه نفس کم آورد ازم جدا شد و لباش رو برد تو دهنش.
کاوه: اگه یکم دیگه تو این آسانسور بمونیم کار دستت میدم.
حس میکردم داغ کردم. وقتی اینطوری حرف میزد نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و نخوامش. همون لحظه آسانسور وایساد و کاوه سریع زد بیرون و منو با شهوتی که به جونم انداخته بود تنها گذاشت.
×××××
حس عجیبی داشتم ... این فیلم اولین فیلم حرفه ای من بود و کلی استرس داشتم از اینکه قراره چه انتقاداتی ازمون بشه ... از طرفی هم دلم نمی‌خواست به این زودی تموم بشه و انگار یه تیکه از وجودم رو تو این فیلم جا گذاشته بودم. هممون دور یه میز نشسته بودیم و می‌خواستیم صبحونه بخوریم. من و کاوه کنار هم نشسته بودیم و نسا و علی هم رو به رومون. هر کسی مشغول کاری بود و من و کاوه هم با هم حرف می‌زدیم. سینی های صبحونمون رو آوردن و مشغول شدیم. خواستم نون تستم رو بردارم که کاوه زودتر از من برداشتش. برگشتم و با تعجب نگاش کردم که دیدم داره دور نون تست رو برام در میاره.
من: تو ... تو از کجا میدونستی که من از دور نون تست بدم میاد؟
کاوه: یعنی میخوای بگی هیچ وقت متوجه نشدی که همیشه سر صبحونه هایی که سر ست می‌خوردیم نگات میکردم؟
با تعجب سر به نه تکون دادم. پر از حس خوب شدم و دلم میخواست بپرم ماچش کنم. با عشق نگاش کردم و تو دلم کلی قربون صدقش رفتم. نگاهم رو که دید نزدیکم شد و لبش رو چسبوند به گوشم.
کاوه: میخوای بریم تو آسانسور؟
از شیطنتش خندم گرفت.
کاوه: والا اینطوری که تو منو نگاه می‌کنی ترسیدم همینجا یقم رو بگیری ماچم کنی آبرومون بره.
دوباره خندیدم و هلش دادم عقب. نگاهم به نسا اینا افتاد که با چندشی نگامون میکردن.
من: چیه؟
نسا: خجالت هم خوب چیزیه.
از این حرفش خجالت کشیدم و لبم رو گاز گرفتم.
×××××
سارا: حرکت.
من: دنی ولم کن ... من دیگه حرفی ندارم باهات بزنم.
برگشتم برم اما کاوه سریع پیچید جلوم.
کاوه: حداقل بذار برات توضیح بدم ... باور کن هیچی بین منو اون دختره نیست.
من: خیله خب باشه. اصلا چرا به من توضیح میدی؟ تو همون دنیلی هستی که یه نیم نگاه هم به من نمینداخت؟ پس الان هم نباید توضیحی به من بدی.
کاوه: الی ... این کارو نکن. خودت هم میدونی هیچی شبیه روز اولی که همدیگه رو دیدیم نیست.
چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم. بازوهام رو با دستاش گرفت و کاری کرد نگاهش کنم.
کاوه: باور کن ... هیچی بین من و اون دختره نیست. من ...
نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست.
کاوه: من فقط تو رو می‌خوام.
این صحنه ی آخرمون بود و اینجا سارا باید کات میداد.
کاوه: دوست دارم.
نفسم تو سینم حبس شد. این جز دیالوگاش نبود. با شوک نگاش کردم که همون موقع سارا کات داد و بقیه شروع کردن به دست زدن. با صدای دست بقیه به خودم اومدم اما هنوز تو شوک بودم. تو لحنش به قدری احساس بود که هر کی میدید فکر میکرد داره احساسات واقعیش رو میگه. یه حسی بهم می‌گفت واقعا هم داره احساس واقعیش رو بهم میگه.
سارا: عالی بود ... عالی. کاوه از کجا به ذهنت رسید اینو بگی؟
کاوه لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت که چون نزدیکش بودم شنیدم.
کاوه: فقط احساسم رو گفتم.
از خوشحالی اشک تو چشمام حلقه زده بود.
سارا: بچه ها خیلی خوشحالم که تونستیم این پروژه رو با هم به خوشی تموم کنیم و خیلی خوشحالم که با همه ی شما آشنا شدم و انقدر دوستای خوبی پیدا کردم. از همتون تک تک ممنونم که کلی زحمت کشیدید برای این پروژه و امیدوارم باز هم تو پروژه های بعدی بتونیم با هم همکاری کنیم. از آیدا و کاوه ی عزیزمم خیلی ممنونم که تو این پروژه باهامون بودن و مطمئنم که فیلم به لطفشون حسابی میترکونه. الان یه دوربین روشن میکنیم که حرفای شما رو ضبط کنه. چون بعد از پخش فیلم میذاریمش توی اینستا.
دوربین رو تنظیم کردن و من و کاوه اول خودمون رو معرفی کردیم و بعد از مردم برای نگاه کردن فیلم تشکر کردیم.
کاوه: از همه ی تیممون هم تشکر میکنم بابت همه ی زحمت هایی که کشیدن. چه کم چه زیاد. باعث افتخارم بود که بتونم با همچین گروهی کار کنم ... همینطور با آیدا. باعث افتخار بود که بتونم با همچین هنرمند با استعدادی پارتنر باشم.  می‌خوام ازش تشکر کنم که با بازی قشنگش منو تو این فیلم همراهی کرد.
برگشت سمت من که منم برگشتم سمتش.
کاوه: ممنون که تو این پروژه همراهم بودی ... نمیتونم هیچ کسی رو جز تو برای این نقش و کنار خودم تصور کنم. مرسی که هستی.
بعد هم سمتم اومد و بغلم کرد که منم دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم. با این حرفاش بدجور دلم رو برده بود. همه شروع کردن به دست و سوت زدن. از بغلش بیرون اومدم و قدر دان نگاش کردم. هنوز داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم که حس کردم زیر پام لرزید. لبخندم خشک و چشمام گرد شد. شدت لرزش به حدی رسید که نتونستم خودم رو نگه دارم و دست کاوه رو گرفتم. همهمه شده بود و همه میدویدن و جیغ و داد میکردن. دوربینا و صندلی هایی که گذاشته بودیم افتادن زمین و صدای بلندی ایجاد کردن که باعث شد منم جیغ بکشم. کاوه دستم رو کشید و برد سمت میز. دو تایی زیر میز نشستیم و چسبیدیم بهم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt