Part 10

261 82 30
                                    

آنچه گذشت...
حالا... مرد در دو قدیمیش ایستاده، با لبخند پر محبیتی بهش نگاه میکرد:
-بالاخره اومدی جین!

این صدا... آشنا بود... اونقدر که دلش میخواست با گریه به میان آغوش مرد فرو بره و اشک بریزه.
مرد رو به آغوش نگرفت، اما قطره اشکی با سرکشی و بی دلیل، از چشم هاش سر خورد روی گونه اش.

***

قطره اشک سرکش، از چشماش سرازیر شدن و نگاه مرد غریبه که مسیر اشک رو دنبال میکرد، باعث شرمگین شدنش میشد چرا که حتی دلیلی برای این اشک های غریب نداشت.
بی هوا، زبانش رو روی لب های خشکیده اش کشید و زمزمه کرد:
-تو آدمی؟

مرد سفید پوش، با شنیدن صدا و سوال جین، نگاهش خندان شد. سرش رو کمی پایین انداخت و دوباره به چشم های مرد، نگاه کرد:
-اگه آدم باشم چی میشه؟

بی حرف، شانه بالا انداخت و نگاهش رو از مرد سفیدپوش گرفت. مرد دوباره جین رو خاطب قرار داد، مثل معلمی که از سربه سر گذاشتن شاگرد کم حرف و باهوشش لذت ببره:
-از آدما میترسی؟

چشماش هنوزم تر بودن اما دیگه میلی به باریدن نداشت. نگاهش رو به مرد غریبه دوخت و دودل برای گفتن یا نگفتن حرفش، چندبار به آهستگی دهانش رو باز و بسته کرد:
-ترس؟  ترس نه، نمیدونم! اما هرچی که هست، ترس نیست.
تمام زندگیم توی یه جنگل تاریک با اشباحی پوشیده در لباس انسان گذشت. من سرمست و خنده کنان، توی دوزخ قدم زدم و با شیاطین درد نوشیدم. پس... نه! از آدما نمیترسم، فقط خسته ام میکنن. خیلی خسته!

مرد، نگاهش رو از چشم های جین نمیگرفت انگار که بخواد تمام افکار و احساساتش رو از دوتا مردمک تیره اش، به قلبش منتقل کنه. تا بهش بگه قرار نیست من تورو به صرف نوشیدن جام درد دعوت کنم. اما در عوض، سر تکان داد و زمزمه کرد:
-باعث ناامیدیته اگه بهت بگم انسانم؟

باعث ناامیدیش بود؟ البته که نه. شاید این تنها باری بود که از دیدن یک انسان غریبه اطرافش خوشحال میشد. بهرحال بهتر از این بود که مرده باشه و روحش در کنار ارواح، توی برزخ گیرافتاده باشه. حرفی نزد!

مرد دستش رو به نشانه ی دعوت، دراز کرد و به چهره ی جین لبخند پاشید:
-به خونه ی من خوش اومدی جین.

THEY - TAEJINWhere stories live. Discover now