Part 34

140 64 64
                                    

***

همراه هم، وارد محوطه‌ شدن. بالاخره راضی شده بود تا وارد بیمارستان بشه؛ وقتی تهیونگ با اون چشم‌های مطمئن بهش می‌گفت «حاضرم به‌خاطرت خودم رو فدا کنم» چطور می‌تونست بهش اعتماد نکنه؟ به پزشک اطمینان داشت، اما این اطمینان جلوی ترس بی‌نهایتش رو نمی‌گرفت.

برای رسیدن به در ورودی ساختمان، باید از فنس‌های فلزی بیشماری می‌گذشتن. یک‌جورهایی شبیه به یک هزارتو بود اما هزارتویی که اونطرف هر دیواره‌اش، به راحتی دیده می‌شد.

صدای تهیونگ رو شنید که می‌گفت:
-‌ فنس‌های فلزی برای بیمارستان؟ عجیبه! بیشتر شبیه اینه که بخوان یه عده رو این‌طرف دیوار نگه دارن.

و باز دوباره سکوت، بینشون سایه انداخت. هوا داشت کم کم روبه تاریکی می‌رفت و دلهره‌ی جین بیشتر می‌شد! باستان شناس با خودش فکر ‌کرد شاید شجاعت بی حد و مرز تهیونگ به‌خاطر اینه که خبر نداره با چه موجوداتی قراره مواجه بشه. فارق از اینکه پشت شجاعت تهیونگ، دلیل دیگه‌ای ‌بود.
با صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه، گفت:
-می‌شه حرف بزنی؟

پزشک که چندقدم جلوتر بود، سرش رو چرخاند و با تعجب نگاهی به اطرافش و بعد به صورت جین انداخت؛ رنگ صورتش پریده بود! گفت:
-هوم؟ چی؟

جین همچنان نگاهش جست‌وجوگرانه اطراف رو می‌پایید. بی اینکه چشم از محیط بگیره، جواب داد:
-سکوت نکن! سکوت اینجا اذیتم می‌کنه. می‌شه حرف بزنی برام؟

چندقدمی که بینشون فاصله بود رو با دوسه قدم بلند طی کرد، به سمت باستان‌شناس رفت و دستش رو محکم گرفت. حالا دوشادوش هم راه می‌رفتن! چند لحظه مکث کرد و بی‌هدف به حرف اومد. صدای گرم و دلنشینش، درست مثل آب روی آتش بود:
-احساسات چیز عجیبین مگه نه؟ حالا از هرنوعش نه صرفا عشق! خشم، غم، شادی، سرخوشی، ترس. حالا فکر کن تو این حس‌های عجیب رو چندبرابر بیشتر از آدم‌های دیگه احساس کنی. وقتی غمگینی، چندبرابر بیشتر از حالت عادی رنج بکشی؛ وقتی خشمگینی، خشمت مثل آتش بسوزونه و وقتی عاشقی...

جمله‌اش رو نیمه گذاشت و آهسته خندید. جین ترس رو برای چند لحظه فراموش کرد و با دقت زل زد به دهان مرد! یکی از لذت‌بخش ترین بخش‌های رابطه‌اش با تهیونگ، این بود که نیازی نداشت انرژی زیادی برای حرف زدن صرف کنه. می‌تونست شنونده‌ی‌ تهیونگ باشه و ازش لذت می‌برد.

پزشک نفس عمیقی کشید، پاهاش رو بالا آورد و از بین دو فنس مقابلش رد شد؛ جین هم درست پشت سرش، همون کار رو تکرار کرد. باد شدیدی به سمتشون وزید. لرزی که به جان باستان‌شناس نشست، باعث شد خودش رو بیشتر به مرد نزدیک کنه.

THEY - TAEJINNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ