Part 21

158 63 45
                                    

آنچه در گذشته خواندید:

از فرصت استفاده کرد و حینی که دست‌های جیهوپ اسیر تهیونگ بودن، به سمتش یورش برد و گردنبد رو توی گردنش پاره کرد. یه ندای درونی بهش میگفت باید آتیشش بزنه اما نمیدونست چرا؟

درست همین لحظه، جیهوپ دست از مقا‌ومت کشید و بی جون توی دستای تهیونگ افتاد؛ تا می‌خواستن نفس آسوده‌ای بکشن، دمای بدن جیهوپ به یکباره بالا رفت، شروع به لرزیدن کرد و مایع‌ کفی سفیدرنگی از گوشه‌ی دهنش خارج شد.

***

با عجله از ماشین پیاده شد، در سمت کمک راننده رو باز کرد و جیهوپی که تمام بدنش می‌لرزید رو از ماشین بیرون آورد. پسر رو روی زمین خوابوند، طوری که بدن و سر در یک ‌راستا باشن؛ به سرعت کراواتش رو باز کرد و به سمت کیف پزشکیش که توی ماشین بود رفت. داروهای زیادی همراهش نبود، اما می‌تونست تشنج پسر رو کنترل کنه.
داروی سفید گچی رو به داخل سرنگ کشید و فورا به سمت جیهوپ برگشت.
کمی گذشت؛ تشنج مرد قطع وضعیت عمومیش نرمال شد؛ اما هنوز به هوش نیامده بود. تهیونگ نفس راحتی کشید و تازه متوجه نبودن جین شد.
نگاهی به اطرافش انداخت و صدا زد:
-جین؟
صدای غریبه‌ای غرید:
-با اون گردنبند فرار کرده؟
با وحشت به سمت عقب چرخید. جیهوپ بود اما هیچ شباهتی به جیهوپ همیشگی نداشت. با صورتی که از رنگ پریدگی به سفیدی می‌زد و نگاهی خالی به تهیونگ زل زده بود. صدای غریبه و خشدار برای بار دوم از بین لب های سفید جیهوپ خارج شد:
-اون ترسو، تورو اینجا رها کرده؟ ببینم تهیونگ! دلت نمی‌خواد الان بکشیش؟ اون چاقوی جراحی که توی ساک پزشکیت گذاشتی، خیلی تیزه مگه نه؟ می‌تونی خیلی راحت کارش رو تموم کنی! اون ترسو که مارو اینجا ول کرده، لیاقتش همینه درست نمیگم؟

تهیونگ، چشم‌هاش رو ریز کرد و به مرد مقابلش زل زد! هیچکس بجز خودش از اون تیغ جراحی خبر نداشت. وقتی هم که داشت ساک پزشکیش رو جمع می‌کرد، محض اطمینان با خودش شی تیزی آورده بود. آهسته زمزمه کرد:
-چی می‌گی جیهوپ؟ این مزخرفات چیه؟

جیهوپ دوباره با صدای غریبی گفت:
-بکشش! اون باید بمیره.
ناگهانی از سر جاش بلند شد، به سمت تهیونگ یورش برد و با صدای ترسناک خرناس مانندی فریاد کشید:
-باید اون پسر رو بکشی!

اما قبل از اینکه دستش به تهیونگ برسه، با صورت روی زمین افتاد. پزشک جوان، شوکه و ترسیده، سرجاش روی زمین خاکی میخکوب شده بود. نگاهش رو از چشم‌های بسته‌ی جیهوپ گرفت و به پشت سرش دوخت؛ جین در حالی که چوب بزرگی توی دستش بود و نفس نفس می‌زد، گفت:
-چقدر حرف می‌زد!

تهیونگ با دهن بازمونده از ترس و تعجب، یک نگاه به بدن بی حرکت جیهوپ ‌انداخت و یک نگاه به جین. بهت‌زده گفت:
-چرا زدیش؟ اینجا چه خبره؟

THEY - TAEJINHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin